شما صفحه ای از سایت قدیمی ایران اینترنشنال را مشاهده می کنید که دیگر به روز نمی شود. برای مشاهده سایت جدید به iranintl.com مراجعه کنید.

عباس منظر پور: زندگی و زمانه من در کوچه و خیابان‌های تهران

 

دکتر عباس منظرپور نویسنده فرهنگ و تاریخ مردم تهران روز چهارشنبه ۲۹ فروردین ۱۳۹۷ در تهران از دنیا رفت. عباس منظرپور به هنگام مرگ ۸۹ ساله بود.

از عباس منظرپور دو کتاب به نام های «در کوچه و خیابان» و «نادره دوران» به جا مانده است که در برگیرنده مقاله‌های نویسنده درباره تاریخ و فرهنگ مردم تهران است. عباس منظرپور در سال‌های نخست پس از انقلاب در ایران در روزنامه کیهان یادداشت می‌نوشت. متنی که در اینجا آمده و با هدف آشنایی با زندگی و نوشته‌های عباس منظرپور منتشر شده برگرفته از مصاحبه‌ای ست که هفته نامه تاریخ شفاهی با عباس منظرپور انجام داده است. این گفت‌وگو که توسط محمد مهدی موسی خان انجام گرفته در شماره ۱۹۹ هفته نامه تاریخ شفاهی و در ۱۹ فروردین ۱۳۹۴ منتشر شده است.

تلویزیون ایران اینترنشنال اندوه از دست رفتن پدر را به محمد منظرپور دبیر خبر ایران اینترنشنال در امریکا و خانواده محترم منظرپور تسلیت می‌گوید.

 

من در کوچه حمام گلشن در منطقه ۱۲ فعلی تهران نزدیک منزل شیخ محمدرضا تنکابنی پدر آقای فلسفی، واعظِ معروف به دنیا آمدم.

تا سال دوم ابتدایی در دبستان توفیق در امامزاده یحیی بودم. سال سوم به مدرسه‌ای در خیابان اسماعیل بزاز (مولوی فعلی) رفتم. سال چهارم تا ششم را در مدرسه دانش در کوچه آب منگل ثبت‌ نام کردم. دوره متوسطه را تا سال پنجم در مدرسه پهلوی بالاتر از میدان شاه (قیام فعلی) گذراندم. آن موقع همه سال ششمی‌ها در تهران باید به مدرسه دارالفنون می‌رفتند. به ناچار به آن‌جا رفتم.

قصد داشتم به رشته‌ ادبی بروم. اما پدرم اجبار کرد که به رشته طبیعی (تجربی) بروم.

آن موقع من مسئول سازمان جوانان حزب توده در مدرسه دارالفنون بودم. بعد از قبولی در امتحانات دیپلم، در کنکور شرکت کردم و در رشته دندان پزشکی دانشگاه تهران قبول شدم. در دانشگاه هم یکی از فعالین و دبیران سازمان دانشجویان حزب توده بودم. اما پیش از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، همکاری‌ام را با سازمان قطع کردم. به نظرم نیروهای امنیتی رژیم به سازمان جوانان و دانشجویان نفوذ کرده بودند.

برای خدمت سربازی به بخش بهداری لشگر 8 خراسان رفتم. دوران خوشی داشتم؛ زیرا از یک سری قیدهای دست‌وپاگیر رها شده بودم و فعالیت سیاسی هم نداشتم. به علاوه آن جا در کارم موفق بودم. بعد از گذراندن سربازی، به وزارت بهداری رفتم و مسئولیت بخش دندان پزشکی بهداری شهر فومن را به من سپردند.

پس از آن، هفت سال را در بهداری دماوند از ۱۳۳۷ تا ۱۳۴۴ خدمت کردم. از سال ۱۳۴۴ به منطقة پلشت (پاکدشت) ورامین (در جنوب شرقی تهران) رفتم  تا ۱۳۵۶ که با حقوق ۸۰۰۰ تومان بازنشسته شدم.

هنگامی که دانش‌آموز بودم، همیشه انشاءهای خوبی می‌نوشتم. در سال ششم در دارالفنون تنها نمرة ۲۰ درس انشاء را گرفتم. پیش از انقلاب هم در روزنامه کیهان مقاله می‌نوشتم.

نثری که می‌نویسم از دید مرحوم ایرج افشار، نثرنویی است که به زبان عامه مردم نزدیک است.

یکی از ادبای کشور تعریف می‌کرد که به دیدن مرحوم افشار رفته بودم. او را در حال مطالعه کتابی دیدم. گفتم چرا به ما توجه نمی‌کنید. آن مرحوم گفته بود: «کتابی به دستم رسیده تا آن را نخوانم به کار دیگری نمی‌رسم. آن کتاب «در کوچه و خیابان» بود.

حدود دو دهه پیش همسر من دچار سرطان شد که برای عمل به سوئیس رفت. بعد از عمل تا پانزده سال خوب بود که دوباره مبتلا به سرطان شد. برای مداوا و مراقبت از همسرم پیش دخترم به انگلیس رفتم. پنج سال از او مراقبت کردم، اما سرانجام فوت شد.

هنگام مراقبت از همسرم و در تنهایی در خارج از کشور، به پیشنهاد پسر بزرگم شروع به نوشتن خاطراتم کردم. در ابتدا برای این نوشتم که پسرم بخواند. اما آقای قدیم زاده، رئیس وقت انتشارات وزارت ارشاد در سفری به انگلیس، در منزل پسرم یادداشت‌های من را دید و چون خوشش آمده بود، جلد اول خاطراتم توسط وزارت ارشاد به چاپ رسید.

بعد از مدتی ایشان از من نگارش جلد دوم را درخواست کرد که همین کار را کردم تا این که نگارش خاطرات به 3 جلد رسید. در سال۱۳۸۶  سه جلد در یک جلد با عنوان «در کوچه و خیابان» منتشر شد.(۱)

جلال آل احمد مقاله‌ای درباره درگذشت نیما دارد که در آن مقاله شباهت‌هایی به کارم می‌بینم.

آل احمد به خیابان اسماعیل بزّاز، مغازة پسرعمویم حبیب می‌آمد و با او دوست بود. او را آن‌جا می‌دیدم. حبیب یک کبابی بسیار نازنین بود. و همان‌طور که در کتاب نوشتم آل احمد هر هفته یا دو هفته یکبار به دیدن او در مغازه‌اش می‌رفت.

پیش از نوشتن کتاب در کوچه و خیابان گفت و گو هایی هم با مرحوم مرتضی احمدی داشتم. آن مرحوم اصطلاحات به کار رفته در منازل را جمع‌آوری کرد که تا حدی در محافل زنانه، آن شعرها و اصطلاحات رایج بود.

در مورد تهران کتاب زیاد نوشته‌اند، مثل کتاب مرحوم جعفر شهری (که غلط‌های زیادی در کارهای خود دارد) فقط ظاهر تهران را توصیف کرده‌اند.

اما متأسفانه به جو غالب بر روابط اجتماعی و رفتار مردم توجهی نشده است. در کتاب «در کوچه و خیابان» به این جنبه از تهران قدیم توجه شده است. من به ساختمان‌‌های تهران توجهی نکرده‌ام، بلکه سعی کرده‌ام تا روابط میان مردم آن‌طور که بوده را توصیف کنم.

باید بگویم که در گذشته ما مردم قابل احترامی داشتیم. یادم هست پدر و عمویم در خیابان اسماعیل بزّاز کبابی داشتند. برای مشخص شدن وزن قیمت شرعی کباب پیش آقا میرزا محمدحسین تنکابنی، عموی شیخ محمدتقی فلسفی رفتند. بعد از اطلاع از نظر ایشان، هنگام به سیخ کشیدن کباب به وزن آن توجه می‌کردند. این‌طور اکثریت مردم به مسایل دینی اعتقاد داشتند.

در این کتاب من جنبه‌ای از تاریخ را ثبت کردم که متأسفانه توسط اکثر نویسندگان نادیده گرفته شده است. با تاسف باید بگویم که به غیر از خودم کسی را سراغ ندارم که فرهنگ مناطقی چون اسماعیل بزّاز را به نگارش در آورده باشد.

شما اولین شخصیتی که در کتاب می‌بینید، آقا رضا است. شخصی که با وجود به ارث بردن ثروت فراوان، هیچ گاه به آن دل نبست و شخصیت‌های دیگری که در کتاب توصیف شده‌اند همه از مردم عادی جامعة آن روز بودند.

بد نیست خاطره‌ای از عموی آقا رضا بگویم. میرزا احمد نانوا عموی آقا رضا بود که در سال ۱۳۱۳ ماشین داشت و هر موقع می‌آمد ما برای تماشای آن می‌رفتیم. یادم هست یک‌ بار میرزا احمد بدون کُت، اما با لباس رسمی مشغول چانه گرفتن نان بود که چانه‌هایش بسیار بزرگ به نظر می‌رسید. ده تا بیست چانه را در داخل تنور کرد و بعد دور ریخت. تا این که یکی را پسندید. بعداً فهمیدم این نان سفره عقد محمدرضا با فوزیه بود.

در کتاب توجهی هم به لوطی‌ها، لات‌ها و پهلوانان تهران کرده ام. یک دلیلش آن است که پدرم جزو یکی از آن‌ها بود. الآن متأسفانه کلمه «لوطی» مترادف «لات» می‌آید. این دو کلمه فرق دارند. من مرید لوطی‌ها هستم.

همان‌طور که گفتم در اول کتاب هم نخستین شخصیت آقا رضا آمده که یک لوطی است و همین‌طور در سراسر کتاب اشخاص لوطی معرفی شده‌اند. اگر به تاریخ کشورمان نظری بیندازید، لوطی‌ها در جامعه بسیار اثرگذار بوده‌اند؛ مثل یعقوب لیث که جزو عیاران بود و از ثروتمندان می‌گرفتند و به فقرا می‌دادند.

این نکته را بگویم که لوطی‌ها در شهرها بودند و خاستگاه آن‌ها شهری بود. یعقوب، صفار یعنی «رویگر» بود که یکی از مشاغل شهری محسوب می‌شد.

در دورة حافظ به کوچه رندان برمی‌خوریم که مرحوم زرین‌کوب کتابی به همین عنوان دارد. این کوچه واقعیت داشته و لوطی‌ها در آن بوده‌اند. در جنگ شاه شجاع و امیر مبارزالدین، لوطی‌ها از شاه شجاع حمایت کردند.

در ادامه، جنبش مشروطه را ببینید. ستارخان و باقرخان از لوطی‌های تبریز بوده‌اند و همه به نقش آنان در آن جنبش معترفند. عرفان ایرانی هم مربوط به شهری‌ها بود نه روستایی‌ها. به عنوان نمونه مولانا از شهر بلخ آمد و عطار ریشه شهری داشت.

پدر من با لوطی‌های زیادی در ارتباط بود. حسین رمضان یخی که از لوطی‌های معروف به شمار می‌آمد. او از طیب حاج رضایی بسیار بالاتر بود؛ چون طیب لوطی‌گری کمی داشت. من و پدرم با طیب خیلی آشنا بودیم، اما باید بگویم این شخصیتی که الان از او ترسیم می‌شود، به نظرم نادرست است.

من در کتاب از شعبان جعفری ( معورف به شعبان بی مخ که گفته می شود در شورش خیابانی ساخته شده توسط کودتاگران علیه مصدق در زمان کودتا علیه مصدق سهم داشت) خیلی بدی نگفتم.

او بچه درخونگاه بود. عیب او به نظرم این بود که به احمدآباد می‌رفت و به مصدق فحش می‌داد.

شعبان ‌آدم کاملاً بدی نبود. خیلی از توده‌ای‌ها از من به خاطر این توصیف ناراحت شدند، ولی من کسی که دیده بودم را توصیف کردم. او برای دوست و آشنا خدمت می‌کرد. اتفاقاً رگه‌هایی از لوطی‌گری را داشت. اما لوطی اصلی درخونگاه «مصطفی دیوانه» (پادگان) بود. یکی از لوطی‌ها حاج محمدصادق بلورفروش بود که برای ورزش باستانی به زورخانه «علی تِک‌تِک» روبه‌روی خیابان دردار می‌رفت. الان ورزشکاران برای ورزش کردن پول می‌ گیرند. اما حاج محمدصادق بلور فروش و امثال او مخارج زورخانه را می‌دادند تا آن‌جا برقرار باشد.

دربراه لوطی ها باید بگویم که در درجه اول لوطی یک کاسب است؛ یعنی شغلی دارد و برای دولت کار نمی‌کند. هر کس در هر زمان با دولت کار کرد از دستة لوطی‌ها خارج شد از جمله شعبان بی‌مخ. در طول تاریخ حاکمان ظالم بودند و مردم مظلوم و لوطی واقعی از ظالم حمایت نمی‌کند. دوم لوطی‌ها به بزرگتر و ناموس مردم احترام زیادی می‌گذاشتند. سوم آنان حتی‌المقدور به مردم کمک می‌کردند و هیچ توقعی از کسی نداشتند. من لوطی صالح را ندیدم ولی شنیدم که او در ابتدای گذر می‌نشست و مواظب بود کسی مزاحم کس دیگر نشود.

به عنوان مثال فردی که می‌خواست به مکه برود، به دلیل طولانی بودن سفر (ممکن بود شش ماه طول بکشد) خانواده خود را به لوطی محل می‌سپرد که او محافظت کند. نمونه بارز معروف آن شخصیت «داش آکل» است.

آنچه من در کتاب به نام لوطی از آن سخن می گویم متعلق به فرهنگ عامه مردم در تهران پس از مشروطیت است.

من شبیه این فرهنگ را در جاهای دیگر سراغ ندارم. این نکته را بگویم که بعد از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، من فرد لوطی به معنای واقعی سراغ ندارم که پیدا شده باشد.

به نظرم شما نباید تأثیر فرهنگ آمریکایی را در از بین رفتن فرهنگ لوطی گری دست‌کم بگیرید. پیش از کودتا هم در جبهه ملی و هم در حزب توده جوانان لوطی مسلکی وجود داشتند. بعد از کودتا سیستم آمریکایی که وارد شد، پول و سرمایه مهم‌ترین عامل به حساب آمد. بعد از جنگ جهانی دوم نیز آمریکایی‌ها با فیلم‌ها و مستشارانشان فرهنگ خود را بیشتر وارد ایران کردند. این فرهنگ که به مادیات اهمیت می‌داد، مخالف رفتار لوطی‌ها بود و به همین دلیل کم‌کم لوطی ها از جامعه حذف شدند. این را بدانید که لوطی‌ها هیچ‌گاه نمازشان ترک نمی‌شد، حتی اگر مسکرات مصرف می‌کردند، باز نمازشان ترک نمی‌شد.

در این‌جا باید از لوطی‌های زن هم نام ببرم. یک نمونه از لوطی‌های زن، دو عمه خودم بودند. عمه بزرگ، عمه معصومه پنج فرزند داشت و شوهرش مرده بود. خیاطی می‌کرد. او لباس می‌دوخت و به محلة بدنام آن موقع (شهر نو) می‌رفت. تحت پوشش فروختن لباس به خانه‌های آن محله سر می‌زد. اگر می‌دید دختر یا زنی را گول زده‌اند و به آن‌جا آورده‌اند، او را می‌خرید. چون صاحبان آن خانه این افراد را خریده بودند. او چندان پولی نداشت اما اهل محل برای او احترام زیادی قایل بودند و به او کمک می‌کردند. پس از خریدن به خانه‌اش می‌آورد و به آنان آداب نماز و روزه و ادعیه و همچنین خیاطی را آموزش می‌داد. اهل محل که عمه‌ام را می‌شناختند، شوهرانی برای آن زنان پیدا می‌کردند. بعد از ازدواج هر کدام از این زنان به جایی که می‌رفتند، به عنوان یک مرکز ایمان و دین، عمل می‌کردند. این شکل لوطی‌گری عمه معصوم بود.

عمه دیگرم خدیجه، شوهرش فوت شده بود و دامادش نیز ناپدید بود و دختر و سه فرزندش پیش او بودند. عمه خدیجه برای گذران زندگی در مغازه کبابی عمویم به اندازه پنج نفر کار می‌کرد. او چنان کار می‌کرد که زیرپایش از عرق خیس می‌شد. این چنین کار می کرد و سه تا نوه‌اش را بزرگ کرد و هیچ پول و کمکی از برادرانش دریافت نکرد. به نظر من این زن لوطی بود. از این دست زنان زیاد دیده‌ام و متأسفانه از آن‌جا که کشور مردسالاری هستیم، راجع به زنانمان مطلب کم داریم.

یکی از محل هایی که در کتابم به آن پرداخته ام محله معروف آبمنگل ( در جنوب تهران) است.

من مدت زیادی در آبمنگل زندگی کردم و افراد زیادی از آن محله را می شناختم. مثل «آسید اسحاق» یکی از معروف ترین دعا نویس های تهران آن جا زندگی می کرد که در کتاب هم اشاره کرده ام.

یک لوطی در آن جا بود که نامش جواد زهتاب بود. کاسب های متدینی هم داشت اما افراد لات هم در آن منطقه زندگی می کردند که از نام و لقبشان معلوم می شود؛ یکی «ابول دریده» بود، «اکبر لانتوری» به قدری شرور بود که به او این لقب را داده بودند. «رضا حرومزاده» که آن قدر بد بود که این صفت برای او بی ربط نبود. هم آدم خوب داشت و هم بد، محله یک دست نبود.

 

۱- منظرپور، عباس. در کوچه و خیابان، تهران، وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، چاپ سوم،‌ ۱

 

تازه چه خبر؟
گزارش‌های رسانه‌ای از مرگ شاهین ناصری، از شاهدان شکنجه نوید افکاری، در زندان تهران بزرگ خبر می‌دهند. منابع نزدیک به خانواده شاهین ناصری در گفت‌وگو با...More
طالبان اسامی شماری از افراد از جمله دو نفر از فرماندهان نظامی طالبان را که به سمت‌های مهم دولتی منصوب کرده است، اعلام کرد. به گفته ذبیح‌الله مجاهد،...More
حسن زرقانی دادستان مشهد از بازداشت شش متهم پرونده کودک‌ربایی در این شهر خبر داد و اعلام کرد که متهم اصلی پرونده هنوز دستگیر نشده وفراری است. زرقانی...More
پارلمان اروپا در قطعنامه‌ای اعلام کرد گروه شبه‌نظامی حزب‌الله لبنان که بارها وفاداری ایدئولوژیک قوی خود به جمهوری اسلامی را نشان داده، دولت لبنان را...More
ارتش سودان در بیانیه‌ای که از تلویزیون دولتی این کشور پخش شد، اعلام کرد تلاش برای کودتا را خنثی کرده و اوضاع تحت کنترل است. یک عضو شورای حکومتی سودان...More