راپورت خفیهنویس؛ ثامنالحجج
امروز یک فقره جلسات با روسای امنیه و خفیه بلاد طهران در اداره امنیه داشته قریب چند ماه بود هیچکس از اشخاص خفیه را رویت ننموده، رفقای قدیم را دیده و اخبار نواحی و بلاد و شهرستان و دهات مسموع شده هر کس استماع مینمود جگرش خون میگردید، آدم اگر یک مثقال عقل داشته باشد، دولت و سیاست را کنار گذاشته میرود به ممالک فرنگی یا میرود زاویهای پیدا نموده همانجا تا آخر عمر عبادت مینماید.
حیف که دست و پای ما را اسلام بسته و مجبور به حفظ مملکت بوده، فیالحال هیچکس حال مامور خفیه را نمیفهمد و بعض اوقات که عیال از وضع من گلایه مینماید به وی با این که یک ضعیفه از نسوان است حق میدهم.
ساعت سه از دسته رفته به اشکوب عمارت فوقانی بیت آقا رفته نمیدانم چه خیری واقع شده بود که غلامعلی در اتاق نبود، آقا نشسته بود و شعر میخواند. فرمودند: دیشب خواب بدی دیدم.
عرض کردم: خیر است.
فرمودند: امروز غلامعلی را فرستادم برود چند فقره کتاب بیاورد...
خودم را به بی حواسی زدم.
فرمودند: ابراهیم! من کمی نگرانم.
توی دلم می خواستم بگویم فقط کمی، مملکت روی هواست، عرض کردم: نگرانی ندارد.
فرمودند: در این هفته داشتم اسم ثامن الحجج را توی دهنم می چرخاندم، یکهو متوجه شدم هرچه اسم ائمه و معصومین و مواضع متبرکه را که میبریم، میرسیم به یک پرونده دزدی و فساد، فردا ائمه یقه ما را میگیرند.
خوشحال شدم که آقا بالاخره کمی داخل قضایا شده، عرض کردم: چرا یقه شما را بگیرند، شما که خدا را شکر دستتان پاک است.
آقا فرمودند: ابراهیم! یک تمنایی از شما دارم...
یکهو قلبم ریخت، رئیس مملکت یکطوری با من حرف زد که تکان خوردم، نمی دانم چرا صدایم نازک شده عرض کردم: امر بفرمایید.
آقا فرمودند: اینقدر مزخرف نگو....
زبانم بند آمد: من؟ من چه جسارتی کردم؟
فرمودند: من میخواهم تو برای من عین حقایق را بگویی، نه آن چیزی که من میخواهم بشنوم... میفهمی؟
عرض کردم: نه.
فرمودند: نمیفهمی؟ چطور نمیفهمی؟
عرض کردم: یادتان هست توی کوه...
آقا چشمش را نازک کرد، انگار دارد چیزی به یاد میآورد....
ادامه دادم: ... کت و شلوار سبز، کراوات، پیراهن لیمویی....
آقا فرمودند: خب؟
ادامه دادم: من داشتم میگفتم، بعد کتک خوردم.....
آقا فرمودند: من شما را کتک زدم؟
عرض کردم: کاش شما بزنید، دست شما که برکت دارد....
آقا فرمودند: پاچه خاری نکن....
عرض کردم: چشم، من حقیقت را میگویم، شما خودتان توی سرم بزنید....
فرمودند: نعوذ بالله، خدا نکند، یک جوری حرف میزنی فکر میکنم من دیکتاتورم...
عرض کردم: دیکتاتور که لفظ بدی است.....
آقا فرمودند: برویم سر اصل قضیه... در این قضیه ثامن الحجج...
عرض کردم: یک تعدادی آدم؛ پول مردم را گرفتند و ندادند، بعد دولت مجبور است پول آنها را بدهد....
آقا فرمودند: مردم یعنی چند نفر؟
عرض کردم: مثلا دو سه میلیون نفر....
آقا فرمودند: یعنی مملکت صاحاب ندارد؟
عرض کردم: نه که ندارد، مملکت اگر صاحاب داشته باشد می شود دیکتاتوری... شما که دیکتاتور نیستید...
آقا فرمودند: چند سال است که اینها این کارها را میکنند؟
عرض کردم: ده دوازده سال....
آقافرمودند: یعنی در همین دولت حسن آقا...
عرض کردم: و قبلی....
آقا فرمودند: ظاهرا قضیه در سبزوار بوده...
عرض کردم: بله...
آقا فرمودند: آنجا امام جمعه ندارد؟ نماینده ولی فقیه ندارد؟
عرض کردم: بله، آنها هم هستند....
آقا فرمودند: کجا هستند؟
عرض کردم: جزو متهمین....
فرمودند: یعنی نماینده من؟
عرض کردم: البته مملکت که فرمودید دیکتاتوری که نیست، نماینده شما بودند، خودتان که
فرمودند: بسیج و سپاه چی؟
عرض کردم: آنها هم بودند...
فرمودند:یعنی آنها مواظب این جریان بودند....
عرض کردم: نه، آنها خودشان جزو این جریان بودند....
فرمودند: حالا اصلا نماینده من خطا کرده، این دادگاه ویژه روحانیت چرا در جریان نبوده؟
عرض کردم: آنها هم بودند...
فرمودند: پس چرا جلویش را نگرفتند؟
عرض کردم: خودشان توی قضیه بودند، از همین طهران، جلوی خودشان را بگیرند؟
فرمودند: این ابراهیمخان رئیسی و سلطان احمد خان....
عرض کردم: اتفاقا آنها هم بودند....
فرمودند: اصلا همه ما آخوندها فاسد، این همه منتقد توی تلویزیون، آنها چرا انتقاد نکردند؟
عرض کردم: آنها هم بودند...
فرمودند: کجا بودند؟
عرض کردم: آنها هم جزو خودشان بودند، پول گرفتند.
آقا فرمودند: ای خدا!من این درد را کجا ببرم؟
عرض کردم: بگویم یا کتک میزنید؟
آقا عصبانی نگاهی به من کرد و گفت: برو بیرون، ولی بعدا حرف میزنیم....
بیرون آمدم، فکر کنم از فردا باید دنبال یک کار تازه بگردم، تا فردا چه شود....
میرزا ابراهیم خفیه نویس