زبان فارسی و بنبست ایران
بدون گمان در فردای بعد از جمهوری اسلامی پژوهشگران بر روزهای پایانی تظاهرات گستردهی مردم در سال ۱۳۸۸ به عنوان نقطهی گسستی در منابع اقتدار بخشیِ حکومت اسلامی انگشت خواهند گذاشت؛ و شعار نه غزه نه لبنان جانم فدای ایران نیز میتواند کانون شناخت این چرخش به شمار آید.
این شعار پیامد دگرگونیهای ذهنی و عینی جامعهی ایران بود که با پایان جنگ هشت سالهی ایران و عراق شروع و با فرود روشنفکری دینی وارد مرحلهی دیگری شده بود
در فاصلهی این دو برهه که با سقوط منابع غنایی بخش اندیشهی کمونیستی، نا کارآمدی ایدئولوژی اسلامی و حکومت دینی اقتران یافته بود، روشنفکران ایرانی در خارج و داخل کشور با اتخاذ رویکردهایی لیبرال-سکولار به مفصلبندی گفتمان جدیدی دست یازیده بودند که با تعریفی کلی از ایران در قالب سرزمین آریایی- و زبان فارسی، دیگری های خود را بر مبنای اسلام و اتنیسیتیهای غیر فارس مفصل بندی میکرد.
این فرایند با شکست روشنفکری دینی، در نهایت به برآیندی ختم شده بود که در آن گونهای از ناسیونالیسم ایرانی در مقام ایدئولوژیِ کارآمدی برای پر کردن خلا ناشی از شکست دیگر رقبا در عرصهی سیاسی ایران ظهور کرد.
با به قدرت رسیدن دولت محمود احمدی نژاد، این فرایند از طریق مشاورهی اسفندیار رحیم مشایی که خود مدیر مجموعهی تحت نظارت وزارت اطلاعات تحت عنوان موسسهی مطالعات ملی بود، تقویت شد.
این موسسه که در کنار طرحهای شناسایی جغرافیای بحران اتنیستههای ایران، یکی از نهادهای برسازندهی هویت ملی در ایران شناخته میشود با بهرهگیری از اساتید مطرح علوم انسانی در ایران به طراحی روشهای بهینهساز ادغام اتنیسیتههای ساکن در ایران، عملیکردن ترکیب هویت اسلامی-ایرانی، طرحهای مبنی بر تغییر بافت دموگرافیک در نقاط حساس ایران و شیوههای تقلیل منازعات اتنیکی میپردازد.
با بهرهگیری از مشاورههای رحیم مشایی و گزارشهای راهبردی این موسسه، گفتمان ناسیونالیسم ایرانی حتی در برهههایی بر گفتار اسلامی دولتمردان ایران پیشی میگرفت؛ تا جاییکه افقهای نهایی روشنفکران سکولار-ناسیونالیست و دولتمردان جمهوری اسلامی در برهههایی از چنان درهم تنیدگیایی برخوردار میشد که عملا تمایز میان آن دو اندکی دشوار میبود.
هرچند گزارش مسیرهای باززایی این ایدئولوژی سیاسی را میتوان با دادههای بیشتری نیز بسط داد اما آنچه که در این میان حائز اهمیت است، تاکید بر پیوستگیهای خطوط اندیشهی سیاسی در ایران معاصر از اولین پادشاهی پهلوی تا آیتا... رفسنجانی و روشنفکران سکولار و دینی، اپوزیسیون و حتی چپگرایان حول مسالهای تحت عنوان تمامیت ارضیکشور است که در تمامی تاریخ مدرن ایران عنصر اقتدار بخشی به ناسیونالیسم ایرانی با محوریت بخشیدن به زبان فارسی بوده است؛ گوئیا زبان فارسی تنها عنصر مقوم و برسازندهی هویت ایرانی بوده و این هویت و تجسم آن در ناسیونالیسم ایرانی صرفا از طریق مسالهی زبان میتواند حفظ، تقویت و بالنده گردد؛ در غیر اینصورت ایران به ایرانستان بدل میشد. اما آیا چنین امری در عصر ارتباطات و نیز برههای که ناسیونالیسم و حس ابتنا به یک هویت، یک ملت یا میهن میتواند برای همهگان یک نظر سنجی روزانه باشد چرا در ذهنیت تعریفکنندگان امر سیاسی در ایران، در قالب دیگری خواندن زبان اتنیسیتهها و خصومت و نه پذیرش آنان بازتولید میشود؟
چرا یونسی و شفیعی کدکنی از یک منظر با زبانهای غیر فارسی بدین درشتی سخن میگویند و چرا مسعود بهنود و مهاجرانی تشیع و زبان فارسی را بهعنوان منابع هویت بخشی در ایران با طرد دیگریهای درونی تداوم میبخشند؟ و چرا بخشی دیگر از روشنفکران سکولار ایرانی بهرغم تحصیلات و سکونت طولانی در غرب، همچنان از نگاه مرکز گرایانه و برتری جویانهی اتنیسیتی فارس بر دیگر اتنیسیتیها در قالب برتری زبان فارسی دفاع میکنند؟ تداوم این نگاه را چه به نفوذ فلسفهی آلمانی یا فرانسوی انتساب اگر بتوان داد، یا حتی اگر ریشههای آن را در سنت استبدادی ایران نیز اگر به جستجو نشست، باید بر عدم تعمیق سنت اندیشهی انگلو-ساکسون در میان این روشنفکران تاکید کرد.
اگر روشنفکران ایرانی به تاسی از هردر و هومبولت زبان را عصارهی روح ملت خوانده و همچون اسلافشان در عصر رضاخانی، از طریق زور و دولتگرایی درصدد اجرای آن برآمده باشند، بدون هیچ گمانی با عمل قرینهی همتایان کُرد، ترک، بلوچ و... نیز در مواجهه قرار میگیرند؛ آنهم در برههای که ابزارهای انحصاری دولت در عرصهی چاپ و رسانه در گونههای بسیار پیشرفتهی آن در دست همگان قرار گرفته است.
اما به نظر میرسد جدل حول تحقیر زبانهای دیگر را نباید از دریچهی سترون و کاملا بهداشتی جدلهای روشنفکری در ایران کنونی آنهم حول زبان به نظاره نشست؛ بلکه مسالهی زبان به بهترین وجه بازنمایی کنندهی بحران عمیقی است که سرتاپای اندیشهی سیاسی درایران – چه در برههی کنونی و چه در برههی بعد از جمهوری اسلامی- با آن دست به گریبان بوده و خواهد بود. بدون هیچ گمانی، تراکم شکافهای متنوع سیاسی و از همه مهمتر مسالهی اتنیستی در ایران کنونی از ابعاد چنان عظیمی در فردای بعد ازجمهوری اسلامی برخوردار خواهد بود که بخش سترگی از آن حاصل سیاستهای فاحش و ابعاد اجحافی است که در تحمیل زبان فارسی و ستاندن حق آموزش به زبانهای دیگر اتنیسیتیهای ایران روا داشته شده است، اما این امر صرفا نشانه یا سمپتومی است دال بر ابعاد فاجعهی سیاسی و انسانیای که آیندهی ایران را به درون مغاکی پیش میراند که بخشی از مقصران آن روشنفکران غیر مسئولی هستند که با خودبرتر بینی ایران را از دریچهیذ فارس و زبان فارسی مینگرند.
این روشنفکران و دولتمردانی که از آنان آموختهاند، گویا این درس ابتداییِ سیاست را هیچگاه نیاموختهاند که ناسیونالیسم واجد دو چهرهی مرکز گرا و مرکز گریز است؛ و طی یکصد سال اخیر شدت تمرکز گرایی این مرکز گریزی را حداقل در میان کردها و شاید در میان بخشی دیگر از اتنیسیتیهای ایران چنان عمقی بخشیده است که تنها با دمکراسی عمیق و رادیکال از آن میتوان از آن ممانعت به عمل آورد.
اما از سوی دیگر، سیاستهای تمرکز گرایانه در طول این یکصد سال چنان اثر مخربی را از خود برجای گذاشتهاند که دمکراسی رادیکال نیز عملا به فروپاشی ایرانی منجر میشود که در ذهن این روشنفکران و دولتمردان همچنان یکه و یکپارچه و متمرکز است.
این بنبست وضعیت کنونی و آیندهی ایران است؛ و آن روز دیگر نه غزه نه لبنان جانم فدای ایران نه تنها دیگر یک شعار انقلابی و رهایی بخش نخواهد بود، بلکه تسلسلی تاریخی خواهد بود که با رضاخان آغاز شد و با کشتارهای قارنا و فرودگاه سنندج و ۵۹ جوان و نوجوان مهابادی، تحت لوای یک ایدئولوژی اسلامی تداوم یافت. نباید اجازه داد تاریخ در وجه کُمیک آن تکرار شود.