در سایه تو ای بانوی مشرقی
روزگاری فریدون مشیری میگفت «خوب بودن به خدا سهلترین کارها است» اما این روزها،خوب ماندن سخت است و شاد بودن سختتر.
میخواهم امروز از سیل غمگین که بهار ما را مشوش کرده کمتر بنویسم. بس کنم گفتن از کوتاهی چهل ساله جمهوری اسلامی و بهتر که به میان مردم برویم که به وقت حادثه خوب میمانند. مثل شیرازیها که بعد از سیل در کوچه و خیابان گشتند تا مسافری آواره نماند. مثل آنها که از تهران تا گرگان دویدند بلکه غذای گرمی به دست سرد سیلزدهها برسانند. مثل نیاکان ما که در تخت جمشید آبراههها ساخته بودند و پس از دو هزار سال درس دادند و با دست تدبیرشان از آن سوی تاریخ در این سیلاب، تخت جمشید را در ساعتی از سیل رهاندند.
خوب بودن و شاد ماندن در ایران سختترین کارها است. چه غمگین بود وقتی دیشب گریه مهران غفوریان را میدیدم و شرم داشت از اینکه در این روزها سریال طنزی ساختهاند و بعدش میگفت که کاری جز این بلد نیست. قرار است امروز کمی از سیل ارتفاع بگیریم.
نوروز از پارک دانشجو تا تجریش
آنها که روزهای عید از تهران نمیروند، میدانند که این شهر هزار چهره، چه لوندیها در نوروز دارد و آن البرز نزدیک و تجریش خاطرهانگیز در این خلوت عیدانه چه قدر طناز میشوند. پس از سالها که در حسرت دیدار ایران آوارهترینیم، هنوز چشم میبندم و تا تجریش پیاده میروم.
امسال اما عکسها و گزارشها از خیابان ولیعصر در این سوی زمین، نفس اهل غربت را تازه میکرد.
شهرداری تهران کار را به کاردانان داده و زیباسازی نوروزانه ولیعصر از چهارراه و پارک دانشجو تا خود تجریش را سپرده به هنرمندان هنرهای تجسمی و حالا بیا و ببین که چه کردهاند.
از آن سفره هفت سین پارک دانشجو بگیر و بیا تا صندلیهای سین مانند پارک ساعی. به پارک ملت که رسیدهاند، چه آذینها بستهاند و درختها با جاجیمهای طرح عشایر، هزار رنگ شده و برای بچه و بزرگترها هم زمینهای بازی وجود دارد.
سعی کردهاند از این خاکستری سیاسی از این فضای دخمهوار عزای سیاه، بیرون بیایند و با رنگ و قلممو، سایه درختها را آبی و سبز بر پیادهرو پهن کنند و هر جا که دستشان رسیده از اثر رنگ، رنگینکمانی به دیوارهای قدیمی نقش کردهاند و چه خوب است و چه نغز است و چه زیبا.
عمیقتر از عمیق
دیشب بابک حمیدیان، مهمان برنامه «پل فروردین» شبکه دو صدا و سیما بود. پل فروردین در بازار بزرگ ایران پخش میشود و دکور پر زرق و برقی دارد و دم به ساعت هم مجری میگوید که اینجا بزرگترین بازار خاورمیانه است و طعنهای هم به اعراب آن سوی خلیج فارس میزند که نفتنشینها خیلی دلشان میخواست، جایی به این وسعت بسازنند اما نتوانستند.
چنان می گوید نفتنشینها که انگار ما تویوتا و سامسونگ میسازیم و مگر رزق و روزی اقتصاد ایران از جایی جز نفت میآید. بگذریم. آقای مجری از این بازیگر میپرسد که «قبلا فیلمهای مفهومی بازی میکردی مثل فیلم قدمگاه و چی شده که از این فیلمها بازی نمیکنی» و حالا شما و این دیالوگ فوق فلسفی:
حمیدیان: آره ولی هر فیلمی مفهومیه.
مجری: خب الان فکر میکنی عمیقتر شدی.
حمیدیان: آره الان خیلی عمیقتر شدم.
مجری: پس بریم یه آهنگ عمیق نوروزی بشنویم.
البته باقی مصاحبه این طور عمیق نبود و حرف حساب هم داشت. حمیدیان یک جایی گفت که این فوتبال ما در چهل سال گذشته هیچ افتخار جهانی درست و حسابی به دست نیاورده اما بیلبوردهای شهر پر از عکس فوتبالیستها است. چه ایرادی داشت که عکس عباس کیارستمی و اصغر فرهادی را که افتخار جهانی دارند، جایی نصب میکردند و از تیم والیبال و بسکتبال هم تصویری میدیدیم .
گفتوگو همین طور ادامه داشت که مجری از حمیدیان سوال شخصی پرسید و اینکه خانواده دو نفره شما امسال قرار نیست سه نفره شود و جالب اینکه بابک حمیدیان رک و پوست کنده گفت حالا حالا ها قصد پدر شدن ندارد و هنوز برای این مسئولیت آماده نیست. این حرفها در صدا و سیمایی که بنابر فرمایش رهبری صبح تا شب تبلیغ بچهداری و افزایش جمعیت میکند، انگار آبی بر آتش است.
تا یادمان نرفته این مژده را بدهیم که برنامه«سر خط» همین دیشب آخرین قسمتش پخش شد و خلاص شدیم. سر خط را بسیج صدا و سیما ساخته بود و از اول عید، لنجی در اروند رود انداخته بودند و بر آب نشسته و فرهنگ شهادت را تبلیغ میکردند. در این آخرین برنامه هم مجری به سیم آخر زد و آموزش ریاکاری میدادند. مجری «حزباللهی» در آخر برنامه میگفت که«تهیهکننده قسمم داده که اسمش را نبرم». آخر پدر آمرزیده، تهیهکننده پولش را از سازمان و سپاه و بسیج گرفته و اسمش هم در تیتراژ هست، این دیگر چه منتی است که بر سر بینندهها میگذاری؟
دریا است در جزیره و سیمرغ در حصار
یک عهد نانوشتهای بستهایم که حرف ما جز به شعر و ترنم به آخر نرسد و از این گنج شایگان و رایگان ادبیات ایران، نوروزانهای بخوانیم.
امروز هوای خاقانی کردیم که از نوابغ شعر فارسی است. شاعری مغرور که میگفت همه شعرا ریزهخواران شعر اویند .آنقدرها هم بیراه نگفته؛ ذهن خلاق و ظریف خاقانی، آن چنان نوپرداز بود که شاعران بعدی سر به دیوانش میزدند و سبد سبد واژه تازه میبردند. سعدی و حافظ، هر دو خاقانیخوان بودند.
شاعر ما زاده شروان بود و حالا از مفاخر کشور هم ریشه و همسایه شمالی، آذربایجان است. در باکوی زیبا، نام دو نفر را میتوان به تکرار بر خیابانها و بستانها دید. یکی خاقانی است و دیگری نظامی که هر دو زاده همان خطه هستند. هر چند مقبره خاقانی در تبریز است اما آوازهاش در آن سوی مرز بیشتر است. برای شما قصیدهای از خاقانی روایت میکنم که از نادر قصاید پارسی است که در مدح یک زن است. زنی توانمند و کاردان و به پاس مقام زنانهاش و نه معشوقی و در رثای بانو صفوهالدین، ملکه دربار شروان شاه.
خاقانی در نوروزی که برای شادباش به دربار شروان شاه رفته، قصیدهای در مدح بانو میخواند که فراتر از یک مدح درباری و بلکه در ستایش زن است.
شاعر ما به صراحت میگوید که فرقی بین زن و مرد نیست و ا بسا زنان در حکومت کاردانترند. هزار سال پس از شاعر شروان، این روزها میتوانیم فراست و مهربانی زنانه را در گوشه و کنار دنیا ببینیم. از نخستوزیر فرزانه نیوزلند تا صدر اعظم مقتدر آلمان. در ایران هم امید به زنان است و با بد عهدی که مردان کردند، زنان، وارثان زمیناند، این هم قصیده خاقانی تقدیم به زنان ایرانی:
ای پرده معظم، بانوی روزگار
ای پیش آفتاب کرم، ابر سایهدار
گویی تو را به رشته زرین آفتاب
نساج کارگاه فلک، بافت پود و تار
در سایه تو بانوی مشرق گرفته جای
دریاست در جزیره و سیمرغ در حصار
بانو کند شکار ملوک، ارچه مرد نیست
آری که باز ماده، به آید گه شکار
شاهان چه زن چه مرد، در ایام مملکت
شیران چه نر چه ماده، به هنگام کارزار
عادت بود که هدیه نوروزی آورند
آزادگان به خدمت بانو ز هر دیار
نوروز چون من است، تهیدست و همچو من
جان تهی کند به در بانوان نثار