درباره مراسم «دیدار با آلن دلون» در هفتاد و دومین جشنواره کن
آلن دلون ۸۳ ساله، از آخرین بازماندههای دوران کلاسیک سینما، امروز نخل طلای افتخاریاش را از کن دریافت خواهد کرد.
آخرین چشمآبی دوران کلاسیک چند سال پیش در گفتوگویی اشاره کرده بود که همه، تمام اطرافیانش، مردهاند. او همهچیز را دیده و تجربه کرده است و بدون حسرت از دنیا خواهد رفت. اعلام کرد که از این دوره دنیا متنفر است. اینکه حتی گورش را هم در گورستانی دارد و آماده رفتن است. همچون ببری تنها در جنگل، همچون شخصیت جف کاستلو در «سامورایی» ژان-پیِر ملویل.
وقتی غریبهها (نیروی پلیس) به خلوتش رخنه کردند، همچنان ساکت ماند، اما خودویرانگری تنها راه ممکن است برای سامورایی تنها.
میگویند عقاید سیاسیاش دست راستی افراطی است اما او سالها پیش، وقتی جوزف لوزی فیلمساز نامش در فهرست سیاه مککارتی قرار گرفت و به او کاری نمیسپردند و بهاجبار به انگلستان آمده بود، کارگردانی «آقای کلاین» را به لوزی سپرد. فیلمی که حالا، بعد از بیش از چهار دهه، در عصر دلپذیری که قرار است نخل طلای یک عمر فعالیت هنریاش را بگیرد، روی پرده باشکوه سالن دبوسی کاخ جشنواره به نمایش درمیآید.
او اما در جلسه دیدارش که در سالن بونوئل کاخ انجام شد، به حواشی و هیاهویِ راهافتاده برایش هیچ اشارهای نکرد. پیرمرد چشمآبیِ هنوز خوشچهره فقط اشک میریخت. اشکهایی که نمیتوانست پنهان کند، پس از به نمایش درآمدن هر قطعه از فیلمهایی که بخشی از جوانی و شادابیاش را در بر داشت؛ «زیر آفتاب سوزان»، «روکو و برادرانش»، «یوزپلنگ»، «سامورایی» و «آقای کلاین».
او از چگونگی ورودش به سینما گفت. در سالی که تازه از خدمت در ارتش خلاص شده بود و با لباسی عاریه به جشنواره فیلم کن آن سال آمده و جوانی بینامونشان بود. از اینکه چگونه با شادابی جوانیاش، تنها چیزی که از آن با اشک و حسرت یاد میکرد، همسر رنه کلمان را راضی کرد که نقش اول فیلم شود. از اینکه چگونه کلمان از او میخواست تا طی بازی در «زیر آفتاب سوزان» خودش باشد و خیلی عادی و مثل خودش رفتار و حرکت کند. برای همین نخستین بار نخل طلای افتخاری را رد کرده بود، او فروتنانه عقیده دارد تمام این درخشش را مدیون هدایت کارگردانانی است که حالا دیگر «تقریبا همه مردهاند». از اینکه چطور لوکینو ویسکونتی بعد از تماشای «زیر آفتاب سوزان» مصر بود که دلون باید نقش روکو را بازی کند. از گریه دوبارهاش بعد از تماشای فصلی از «یوزپلنگ»؛ او میگوید سگ توی فیلم سگ خود او بود. از شخصیتهای با فرجام و تقدیر تلخ و محتوم به مرگ و فنایی که بازی کرده است. اینکه هیچ زیباییای پایدار نیست و زیاد که عمر کنی به دنیا آزار میرسانی. دنیایی که ارزشهایش تغییر کرده است.
از اینکه چگونه در آن فصل ابتدای «سامورایی» که مقابل آینه به لبه کلاهش دست میکشد را از عادات شخص ملویل گرفته است. از معرفی فرانسوا دِغوبه آهنگساز قطعه الکترونیک سحرآمیزِ «سامورایی» به ملویل. از خاطره تلخ آتشگرفتن هستی و زندگی ژان-پیر مِلویل، وقتی با او تماس گرفتند که خودش را برساند و وقتی کنار مِلویل قرار گرفت، مِلویل که داشت سوختن و دودشدن استودیویش را تماشا میکرد، فقط گفت: «پرندهمون آلن… پرندهمون هم سوخت...»
دِلون از آخرین بازماندههای دوران دیگری است، دورانی که مثل هر دوره دیگری زشتی و زیبایی، نقصها و معایبی داشته اما زیباییاش جاودانه شده است. دورانی که، به قول خود او، تقریبا پایانیافته است و حالا هرچه هست جوانیها و شادابیهای ثبتشده روی پرده نقرهای سینماست.