راپورت خفیهنویس؛ مشکل رقیه بابل و رقیه در شام
امروز قدری کسالت داشتم. اگر دست خودم بود خانه میماندم. قرار بود سری به هیات سینهزنی بزنم و گزارشی بگیرم و حضرت آقا را در جریان بگذارم، ولی تنبلی کرده دیشب به حرفهای اخوی عیال که رفته بود هیات محل خودشان و چند هیات دیگر سرزده بود گوش کردم و فقط صبح فرصت کردم یکی دو بولتن محرمانه نظری بیاندازم، البته مطمئنم خبری نیست، وگرنه حتما مداقه میکردم بقول حضرت آقا.
ساعت سه از دسته گذشته رسیدیم، ساعت خوبی است، هر که باید رفته باشد رفته و هرکه باید بیاید حالا نمیآید. وقتی رسیدم آقا وحید فورا اشاره کرد که خدمت آقا بروم. رفتم خدمت آقا، دیدم یکی از مداحان مهمه مملکت خدمت آقا نشسته با قیافه ناراحت و حال خراب. قبل از اینکه احوالپرسی را شروع کنم، آقا گفت: با ایشان بروید در محل خودتان و مشکل را قطعی حل کنید. و به آن مداح هم فرمودند: این آقا نماینده تام الاختیار من است، هر چه بگوید انگار من گفتهام. حتی اگر به نظر مخالف حرف من بیاید.
من با حاج محمود به عمارت خودمان رفتیم، گفتم: بفرمائید؟
گفت: کارت شناسایی شما را میتوانم ببینم؟
گفتم: برای چی؟ مگر مشکلی وجود دارد؟
گفت: من ده بار این مسئله را پیگیری کردم، وقت اینکه پیش هر کسی بروم و توضیح بدهم ندارم. شما از وزارت هستی؟
گفتم: حضرت آقا به شما چی گفتند؟ من همانم که ایشان گفتند.
گفت: و فرض کنیم من با شما نیم ساعت حرف زدم و به نتیجه نرسیدم، من باید چه کنم؟
گفتم: من که اصلا نمیدانم مشکل چیست چه جوابی باید بدهم. شما برای چی این همه عصبی و ناراحت هستید؟
یک دفعه فریاد کشید: من همه اسناد جاسوسی و زنا و فحشای یکی را با سند و مدرک آوردم و دادم، بروید دستگیرش کنید و مشکل را حل کنید.
گفتم: من در مورد جاسوسی و این موارد هیچ اطلاعی ندارم و مسئولیتی هم ندارم. حضرت آقا هم تا به حال پرونده جاسوسی به من ارجاع نداده.
یک دفعه از جیبش یک موبایل درآورد و رفت توی اینستاگرام و تصویر یک پسر جوان را که در قایق موتوری داشت میرفت نشان داد. دختری هم با لباس نه چندان مناسب در کنار آن پسر جوان بود. گفت: این عکسها در این ماه عزیز در این ساعت که دقیقا کمتر از۳۶ ساعت تا شهادت سید الشهدا، ۳۴ ساعت به شهادت ابوالفضل و ۳۱ ساعت به خوردن تیر سه شعبه به گلوی علی اصغر است کافی نیست؟ شما غیرت داری؟ شما ناموس داری؟
گفتم: این دختر و پسر چکار کردند؟ چه ربطی به امام حسین دارند؟
گفت: همین آقا پسر پدربزرگش ناشر است، کتاب چاپ کرده که حضرت رقیه وجود ندارد. می فهمی؟
عرض کردم: خوب! الآن بقول شما 36 ساعت مانده به شهادت حضرت ابوالفضل من چکار میتوانم بکنم؟
گفت: مسخره میکنی؟ بی غیرت! مسخره میکنی؟
گفتم: ببین! اگر یک کلمه دیگر مزخرف بگویی میگویم همین الآن از اینجا پرتت کنند بیرون. مثل آدم به من بگو من چکار برای تو میتوانم بکنم؟
یک دفعه مثل اینکه برخورد من خیلی موثر بود، صدایش را پایین آورد و گفت: طرف اینجا توی تهران کتاب چاپ کرده که حضرت رقیه سلام الله علیها اصلا وجود نداره. پس من و شیخ قاسم و شیخ شرجی برای فلان عمهمان شعر گفتیم؟ بشار اسد ۳۰۰ هزار نفر را کشته جرات ندارد بگوید که قبر حضرت رقیه در زینبیه نیست. بعد چهار تا جاسوس منحرف این حرفها را بزنند، آخه لامصب قلبت کجاست؟
چنان با من حرف زد که نزدیک بود گریهام بگیرد، یادم افتاد که اصولا یک بحث اصولی وجود دارد و آقای مطهری در این مورد نظر داده.
گفتم: محمود جان! برادرم! آقای مطهری هم که نظرش همین است که رقیهای که دختر امام حسین باشد وجود ندارد.
گفت: صبر کن، صبر کن برادر! اولا که من خودم به پسر مطهری گفتم، ما ۱۲۴هزار پیغمبر داریم، دوازده امام چهارده معصوم، همهاش مال شما، فقط فضولی تو کار امام حسین و خانواده ایشون نکنید. بد میگیم؟ ما با همین چند تا اسلام رو حفظ میکنیم. بقیه اش مال شما.
گفتم: ولی دقت بفرمائید ایشون میگن اصلا دختری به اسم رقیه وجود نداشته. یعنی امام حسین دختری به اسم رقیه نداشته.
گفت: به شما چه؟ من چند میلیون آدم بیارم که بگن وجود داشته؟ چند تا بیارم بخاطر رقیه شهید بشن؟
گفتم: من نظر خودم رو به حضرت آقا خواهم گفت.
گفت: شما جلوی این آقا رو بگیر ما دیگه کاری نداریم.
ندانستم چه بگویم. تا فردا چه شود.
میرزا ابراهیم خفیه نویس