راپورت خفیهنویس؛ امیرکبیر در بیت آقا
دیروز عصری حضرت آقا دائم در فکر و ذکر ابوالمعالی بوده دیدم جز کتاب مستطاب برباد رفته، یک جلد کلیله و دمنه کنار دست گذاشته معلوم بود مشغول خواندن است. والله مثل این رهبر که عالم شیعه دارد، اگر دو تای دیگر هم در دنیا بود، هیچ مشکل در هیچ جای عالم موجود نبود. فرمودند این کتابفروشی رفیق شما که از آن کتب مخصوصه داشته از مرحوم امیرکبیر کتابی ندارد؟ عرض کردم کتاب مرحوم اکبرخان از این بابت کتاب بیعیبی است. آقا فرمودند: ای کاش امیرکبیر بود و با او مشاورتی میکردیم. فهمیدم که داستان از چه بابت است. صبح به دکان کتابفروشی جعفرخان ماضیالذکر.
گفتم: دنبال کتاب آمدم.
بستهای شبیه دوسیه از گنجه بیرون کشیده داد دست من. گفت: این شرح نامههای امیرکبیر است که نسخه خطی آن را دارم و همین یک نسخه است.
گفتم: من که به شما نگفتم چه کتابی میخواهم.
یک نگاهی به من کرد و گفت: مگر آقا به شما نگفت کتاب اکبرخان را نمیخواهد و کاش امیر کبیر بود و مشورتی میکرد.
زبانم بند آمد. انگار هرچه در عوالم غیب بود بر این آدم معلوم بود.
گفت: این هم حضرت امیرکبیر.
برگشتم دیدم یک آقایی سیه چرده با کت و شلوار فرنگی هاکوپیان روی صندلی نشسته مرا که دید سری تکان داد.
به طرف آقا جعفر رفته و آهسته گفتم: ولی چرا شبیه میرزاممتقیخان نیست؟
زیر لب گفت: ابله! آن تصاویر باسمهای که میرزا ممتقیخان نیست بیسواد.
دیگر چیزی نگفته، کتاب را برداشته به طرف دربخانه حرکت نمودیم.
گفتم: البته حضرت آقا به شما علاقه وافر دارند.
میرزا گفت: اکبرخان هم همین را میگفت. گفتم این مزخرفات چیست از بابت من مکتوب کردی....
به دربخانه رسیده طبیعتا هیچکس میرزا را رویت نمینمود، وارد اتاق شدیم. متوجه شدم آقا امیرکبیر را نمیبیند. کتاب را گذاشتم جلوی میز آقا.
میرزا تقی خان یک دفعه ظاهر شد. آقا سلام بلند و بالایی داد و تعارف کرد و گفت: لحظه مهمی است. من در دیدار با صدراعظم خودمان عرض کردم که امیرکبیر در عرض سه سال آن همه کار کرد.
میرزا تقی خان گفت: معلوم نیست اگر صدراعظم شما بودم به همان سه سال هم میرسید. حرفتان را بزنید، سئوالاتی گویا میخواستید بپرسید.
آقا یک دفعه جا خورد و گفت: شما اگر جای من بودید اولین کاری که میکردید چه بود؟
امیر کبیر گفت: استعفا میدادم.
آقا یکباره رنگ از صورتش پرید.
امیرکبیر گفت: این چه وضعی است درست کردید؟ من دارالفنون درست کردم، شما همه دانشگاهها را قبرستان کردید. من جلوی دزدی را گرفتم، شما همه مملکت را کردید محل اختلاس و دزدی. کسی هم یک کلمه حرف بزند حبس و حصر و اخراج است.
آقا خونسردی خودش را حفظ کرد، گفت: شما میگوئید چه کنیم؟
امیر کبیر گفت: اقتصاد را دادید دست سپاه، بدهید دست اقتصاد دان.
آقا گفت: دیگر؟
امیرکبیر گفت: دانشگاه را دادید دست آخوند، بدهید دست دانشگاهی و به جای فراری دادن دانشجو به فرنگ، از فرنگ استاد بیاورید.
اقا گفت: دیگر؟
امیر کبیر گفت: دین را دادید دست روضه خوان، بدهید دست مراجع و علما را برگردانید به مسجد.
آقا گفت: دیگر؟
امیرکبیر گفت: سپاه را بفرستید توی پادگان، این بسیجیها را هم بفرستید دهات کشاورزی کنند.
آقا فرمودند: دیگر؟
امیرکبیر گفت: انگلیس که کاری به شما ندارد، اذیت میکنید، روسیه هم همه کاره مملکت است.
آقا فرمودند: اقتصاد را چه کنیم؟
امیر کبیر گفت: پنج یک بودجه مملکت را بدهید به یک شرکت خصوصی، کل مملکت را بهتر از دولت شما اداره میکند. ده تا شرکت در همین طهران موجود است.
آقا فرمودند: با حجاب چکار کنیم؟
امیرکبیر گفت: تا حالا چکار کردید؟
آقا گفت: هر جور کنترل کردیم فایده ندارد.
امیرکبیر گفت: کنترل نکنید فایده خواهد کرد.
آقا فرمودند: با اسلام چه کنیم؟
امیر کبیر گفت: بسپاریدش دست صاحبش. مثل اینکه شما نمیدانید خدایی هم هست.
آقا فرمودند: نه، این طوری که شما میگوئید مملکت سه ساله به باد فنا میرود.
امیرکبیر گفت: این طوری که شما دارید میروید سه ماهه به باد فنا میرود.
آقا ساکت شد. فهمیدم که کار تمام است. خواستم به امیر چیزی بگویم، دیدم نیست، کتاب نامههایش هم روی میز آقا نبود.
آقا گفت: بیخود ناصرالدین شاه دستور قتلش را نداده بود، عجب پاچه ورمالیدهای بود.
عرض کردم: من بروم.
آقا گفت: بروید، همه چیز بین خودمان بماند.
میرزا ابراهیم خفیه نویس