راپورت خفیهنویس؛ عروس خاورمیانه
دو از دسته گذشته، وارد دربخانه شده، دیدم محشر کبری است، باز خدا را شکر محشر صغری نبود که مقادیر معتنابهی دوباره مرافعه و مشاجره داشته باشیم، ثانیا هرکجا سر برمیگرداندیم، پرچمهای زرد و قرمز به چشممان فرو میرفت. مقادیری اخوان پهناور و عظیم الجثه با محاسن طولانی با هم جروبحث به زبان فصیح عربی میکردند. گویا قرار بود جماعت هواداران حزبالله به خدمت حضرت آقا رسیده، نیم ساعت قبل از آن از سفارت روسیه زنگ زده و گفته بودند، هیچ صحبت نشود. حالا آقا وحید کشیکچی داشت جماعت را راضی میکرد که غلامعلیخان در یک اشکوب دیگر قدری برای جماعت نطق کند و هیچ عکس و خبری هم مراوده نشود. این اخوان انصار راضی نمیشدند. البته غلامعلی یک جوری حرف میزند که فقط برای قرائت قصه حسن کچل و هفت کچلان برای اطفال صغیره فائده دارد.
وحید خان مرا از یک راه عجیب و غریب برد عمارت آقا. دیدم آقا نگران و مضطرب است، تا ما را دیدند به وحید خان فرمودند: اینها را زودتر رد کن، خبرش برسد به سفارت روسیه فردا باید کلی توضیحات بدهیم. وحید خان تعظیمی کرده رفت. آقا رو به من نموده فرمودند: میبینی چه مصیبتی داریم؟
عرض کردم: بله، این لبنانیها هم دردسر عظمایی برای حضرتعالی شده، وقت میگیرند.
آقا فرمودند: اتفاقا با آنها هیچ مشکلات نداریم، ملت نجیب و خوبی هستند، منتهی کسی چشم دیدنشان را ندارد.
عرض کردم: البته لبنان هم کشور عجیبی است، از یک لحاظ شبیه مملکت خودمان است.
آقا فرمودند: اصلا و ابدا، ملت صاف و ساده و بیشیله پیله، عاشق شیعه، مطیع ولایت، کم توقع، شجاع، سالها بین آنها بودم. گاهی این قاسمخان توپچی خاطراتی از ارادت آنها تعریف میکند که آدم اشک از چشمش جاری میشود.
عرض کردم: البته این یک طرف لبنانیهاست، آن طرفشان ملت خوشگذران و دائم دیسکو و بار و خوشگذرانی و اصلا دو جمعیت متفاوت هستند با هم.
آقا فرمودند: مثل همین ایران است.
عرض کردم: من هم همین جسارت را کردم که اینها شبیه خودمان هستند، منتهی در مملکت ما قدرت دست حزبالله است، در مملکت آنها قدرت دست سکولارهاست.
آقا فرمودند: اگر همین سپاه ما را لبنان داشت، اگر همین روحانیت ما را لبنان داشت، اگر همین قدرت مساجد ما را لبنان داشت، الان اسرائیل فلج شده بود.
عرض کردم: البته همین حالا هم سپاه دائم در لبنان مدرسه و مسجد میسازد، روحانیون هم که یک پایشان عراق است آن یکی لبنان، فقط ملت ما خوشش نمیآید که اینقدر امکانات برای لبنان میرود.
آقا فرمودند: این هم هست، ولی مگر چند درصد مردم ما با غزه و لبنان مخالفند؟
عرض کردم: بدون پس گردنی؟
آقا خندیده و گفتند: بدون پس گردنی.
عرض کردم: شصت تا هفتاد درصد مردم ما حزب الله لبنان را دوست ندارند.
آقا فرمودند: آن طرف قضیه را هم ببین، تو فکر میکنی چند درصد لبنانیها با حزب الله هستند؟
عرض کردم: شصت هفتاد درصد.
آقا فرمودند: خوشم آمد از بصیرت شما. حالا چه باید کرد؟
عرض کردم: قبول دارید که سپاه و دولتی مثل دولت احمدی نژاد که اصولگرا باشد، و روحانیون مملکت ما و اصولگرایان کلا به درد اداره یک کشور بیست میلیونی میخورند؟
آقا فرمودند: این حرف غلطی است....
عرض کردم: شما فرض کن اصلاح طلب و اعتدال گرا و دولت کنونی و سکولارها و غربزدهها و اینها را از اداره کشور بگذاریم کنار. بشود تقریبا مثل دولت احمدی نژاد....
آقا فرمودند: به نظرم ما یک کشور سی تا چهل میلیونی را هم میتوانیم اداره کنیم.
عرض کردم: فرض میکنیم حرف شما درست باشد. حدودا، مثلا تا سی میلیون.
آقا فرمودند: نتیجه؟
عرض کردم: قبول دارید که حدود هفتاد درصد مردم ما از این حکومت ناراضی هستند؟
آقا فرمودند: خیلی زیاد است، شصت درصد را قبول دارم.
عرض کردم: یک راهش این است که این مجلس و شورای نگهبان و آن بیست سی درصد جمعیت و روحانیون و سپاه و همه اینها بروند لبنان، شما هم بروید بیروت، من هم میآیم، آن چهل درصد جمعیت لبنان که مسیحی و نامسلمان و سکولار و خوش تیپ هستند بیایند ایران زندگی کنند. همین دولت لبنان هم کشور ایران را اداره کند.
آقا گفتند: یعنی ما ایران را رها کنیم؟
عرض کردم: نه، اینجوری هم ایران حفظ میشود هم لبنان یکپارچه میشود هم اسرائیل در تیربرد موشکهای ایران قرار میگیرد. کل صدا و سیما و همه را هم می شود یکجا برد لبنان.
آقا با ناامیدی نگاهی به من کرد و گفت: آن وقت شما چه میکنی؟
عرض کردم: من اول از همه میآیم لبنان.
( البته مطمئنم عیال موافقت نمیکند که برویم لبنان.) ولی این را نگفتم.
میرزا ابراهیم خفیه نویس