راپورت خفیه نویس؛ جورج کلونی در کربلا
ساعت دو از دسته رفته به عمارت حضرت آقا دخول نموده، به آقا وحید کشیکچی و چند نفر از نواکر و رعایا و یساول و قراول سلام داده، وارد اتاق شدم. چهره آقا به شدت بشاش بود و دقیقا شبیه همان حالتی شده بود که صدراعظم سابق فکر میکرد در آن حالت است. یک هاله نوری دور آقا را گرفته بود. مثل صبح روزی که خواهراسکارلت اوهارا به وصال رت باتلر رسیده و کار یکسره شده بود. یک طوری که آدم دلش میخواست به تعداد کثیری از علامات قلب قرمز در کامنت حضرت آقا فرو نماید.
عرض کردم: حال شما به نظر خیلی خوب میآید.
فرمودند: همینطور است. به نظرم این اربعین تهدید آمریکا را برای ما به فرصت تبدیل نمود.
عرض کردم: چطور؟
فرمودند: همین که دهها میلیون شیعه، سنی، زرتشتی و بودایی و یهودی و مسیحی و حتی اشخاص لائیک و سکولار هم آمده بودند، نشانه امیدواری است.
عرض کردم: کجا آمده بودند، جایی نشریف برده بودید؟
فرمودند: همین راهپیمایی اربعین که با هم رفتیم، آن سیاهپوستان سودانی، آن سرخپوستهای بولیویایی که پرهای کلاهشان را سبز کرده و آن بوداییها، بخصوص یهودیهای نیویورک اصلا برایم غیرقابل باور بود. من جز معجزه تفسیری برایش ندارم.
عرض کردم: خیلی خوشحالم جایی رفتید که این اتفاقات افتاده. خدا را هزار بار شکر.
آقا فرمودند: شما مگر خودت نبودی؟ خود شما چقدر عکس گرفتی، خدا کند عکسهای شما خوب شده باشد، البته ظاهرا از جناح چپ هالیوود هم آمده بودند با هلیکوپتر فیلمبرداری میکردند. آن فیلمها اگر رسانههای استکباری نشان بدهند، جهان را منقلب میکند.
داشت کم کم یک چیزهایی یادم میآید، یعنی فکر میکنم دیده بودم، عرض کردم: همه اینها یک طرف آن همه شخصیتهای سینمایی و ورزشی و علمی که نام آوران جهان بودند، اینها هم خیلی مهم است. در واقع فرار مغزهاست، منتهی این بار از غرب به سوی کربلا و اسلام.
آقا گفت: فکر میکنم موقعی که شما یکی دو ساعتی از ما جدا شدی این افراد را دیدی، من خیلی دقت نکردم، ولی اصلا بعید نیست.
عرض کردم: اتفاقا چند تایی مثل جورج کلونی و شان پن خیلی دوست داشتند با روحانیون ایرانی عکس بگیرند.
آقا گفت: شما یادت نیست، این شان پن آن موقع کودکی بیش نبود، پدرش عارطورپن فیلمی ساخته بود، اولین فیلمش بود، به اسم تیرانداز چپ دست، که در آن شرایط هم بر مبارزه مسلحانه با امپریالیزم تاکید میکرد و هم حمایت قوی و گستردهای از چپ میکرد. الآن هالیوود دوباره دارد به طرف افقهای معنوی حرکت میکند.
فکر کردم وسط این حرفها خبرهای خودم را هم بدهم، گفتم: به نظرم صدراعظم اتازونی این تصاویر را دیده که معافیت هشت کشور در جریان تحریم را پذیرفت، و وزیر خارجهاش هم گفته ما با ملت ایران دشمن نیستیم، بلکه با دولت ایران دشمنیم.
آقا یک جوری به من نگاه کردند که یعنی گه زیادی نخور و فرمودند: ما باید این چکی که در ماجرای اربعین به دست آوردیم نقد کنیم.
داشتم به بابک زنجانی و چکهایش فکر میکردم. گفتم: فکر میکنید این چکها به دلار باید تبدیل شود یا یورو.
آقا نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرده و گفت: باید با صراحت بیشتری حرف بزنم.
کمی ترسیدم، هر وقت آقا میخواست با صراحت حرف بزند یا پس گردنی میزد یا آخرش بازداشت میشدم.
عرض کردم: همینجوری هم میفهمم.
فرمودند: ببین، من چند سال برای آن مردک احمق سرمایه گذاری کردم، رهبری جهان را در اختیارش گذاشتم، جاهایی که متعلق به من بود، او را فرستادم و رفت، اگرچه همه کارهایش را نفی نمیکنم، ولی کاش خودم از اول ایستاده بودم.
گفتم: دقیقا باید شما خودتان همین کار را میکردید.
فرمودند: کدام کار؟
نمیدانستم چه جوابی بدهم، اصلا متوجه نشده بودم منظور آقا چِیست. گفتم: همین ایستادن، همین سرمایه گذاری.( هی منتظر بودم آقا خودش بگوید.)
فرمودند: ببین! این دنیا یک رهبری جهانی لازم دارد، یکی که مردم جهان به او اعتماد کنند، دیروز احمدی نژاد برای پیروزی مسابقات فلان بیس بال آمریکا توئیت زده بود، این کار را من باید میکردم، من باید میرفتم لبنان وسط جمعیت مردم، من باید میرفتم سازمان ملل حرف میزدم، من باید دیپلماسی عمومی را پیش میبردم. من باید کنار مدودف وقتی انگلیسی حرف میزد با لهجه بریتیش جوابش را میدادم که همه جهان، دهانشان باز بماند. مهم دیپلماسی عمومی است.
عرض کردم: شما برای دیپلماسی عمومی حرف ندارید.
فرمودند: تا بیشتر عصبی نشدم برو، ولی روی کارهای من فکر کن.
مطمئن بودم که اگر سه دقیقه دیگر بمانم، آقا با مشت توی دهانم میزند، بسرعت بیرون آمده به خانه رفتم.
میرزا ابراهیم خفیه نویس