راپورت خفیه نویس؛ نگین انگشتری
امروز صبح اول وقت به بیت معظم مشرف شده، به حجره مخصوص خودمان رفته، برخی امور ضروری را انجام داده خدمت حضرت آقا شرفیاب شدیم. اگرچه میدانم که انگشتر عقیق صواب داشته و اگر انگشتر فلان به دست نموده و آنرا نگاه بنماییم چقدر خیر است، ولی نمیدانم چرا از این فعل صواب اینقدر ته دلم بدم میآید. آیا این از تربیت غلط است؟ از انحراف قلبی است؟ از عمل نکردن به مستحبات و عمل کردن به مکروهات است؟ نمیدانم. به محض اینکه انگشتر بخصوص بیش از یکی در دست مردان میبینم حالم بد میشود. همین شد که وقت وارد اتاق حضرت آقا شدم، فیالفور متوجه انگشتر جدید آقا شده و حالم بد شد. سعی نمودم به چیزهای دیگر از قبیل انفجار هیروشیما و خواهر اسکارلت اوهارا فکر نمایم.
آقا فرمودند: دیروز خیلی جالب بود.
یادم رفته بود که دیروز چه عملی مرتکب شدیم. فکری کرده یادم آمد که با آقا بطور خفیه رفتیم و کله پاچه میل نمودیم. عرض کردم کله پاچه بیشتر برای حضرت آقا مورد اقبال بوده یا عمل خفیه و یا پوشیدن لباس سیویل و بطور مردم معمول راه رفتن؟
فرمودند: من زیاد به غذا خوردن دلبستگی ندارم، بخصوص غذاهای گوشتی و سنگین مثل کله پاچه. آنچه بیشتر برای ما جالب بود، این حالت مخفی که آدم با مردم معمولی مواجه میشود جالب است. واقعا ایکاش مملکت و اخلاق ملت به یک جایی رسیده بود که برای مردم بین رهبر و یک رئیس اداره فرقی نبود و راحت میرفتیم توی خیابان.
توی دلم فکر کردم: البته برای مردم بین رهبر و رئیس اداره خیلی فرق نیست، فقط از رهبر زیادی بدشان میآید.
که فورا خودم را لعنت کردم. و نمیدانم چرا زیر لب لعنت فرستادم.
آقا فرمودند: داشتی لعنت میکردی؟
عرض کردم: مهم نبود
فرمودند: چرا، مهم بود، داشتی فکر میکردی مردم از رهبر زیادی بدشان میآید؟
عرض کردم: نه، اصلا.... و فکری کردم و گفتم.... بله، نمیدانم چرا چنین فکری کردم...
فرمودند: میدانی چطور شده؟ من الآن 24 ساعت است که هر کسی هرچه فکر میکند میتوانم بخوانم. و اصلا نمیدانم چرا.
با خودم فکر کردم: حتما دچار توهم معنویت شدی؟ فکر میکنی به بارگاه الهی وصل شدی؟
فرمودند: نه اصلا، دچار توهم معنویت نشدم و فکر هم نمیکنم به بارگاه الهی وصل شدم.
ترسیدم.
آقا فرمودند: نترس.
عرض کردم: قبلا اینطوری میشدید؟
آقا فرمودند: اصلا، هیچ وقت.
چیزی نگفتم.
آقا فرمودند: اتفاقا خودم هم همین را فکر کردم که این مسئولان امور را احضار کنم ببینم کی واقعا چی فکر میکند، ولی از نظر اخلاق اسلامی کار درستی نیست.
گفتم: بله، نفهمیدید از کی شروع شده؟
فرمودند: چرا، و انگشتری را که توی دستشان بود و نگین عقیق داشت نشان دادند.
گفتم: این همان انگشتری است که دانشجوها به شما هدیه دادند؟
فرمودند: بله، و هر وقت درش میآورم اصلا نمیتوانم فکر کسی را بخوانم.
عرض کردم: جالب است.
فرمودند: داشتی فکر میکردی من افکار صبح تو را خواندم یا نه، بله خواندم، ولی اصلا چیز بدی به نظرم نیامد.
عرض کردم: فکر میکنید آن بچهها چیزی از این موضوع میدانند؟
فرمودند: اتفاقا همان پسر را احضار کردم و به او گفتم که یکی دیگر از این انگشتر میخواهم، گفت این را از یک دستفروش در نجف خریده و فقط هم همین را داشته.
عرض کردم: شاید دروغ میگفت.
آقا فرمودند: فکرش را میتوانستم بخوانم، دروغ نمیگفت. بدبختی این است که دیگر کسی نمیتواند جلوی من دروغ بگوید.
عرض کردم: چرا بدبختی؟ اینکه خوب است.
آقا فرمودند: اصلا جالب نیست که بفهمی فلانی تا حالا همیشه به تو دروغ میگفته و توی کلهاش چه خبرهاست.
عرض کردم: خوب میتوانید بعضی اوقات انگشتر را دربیاورید. وقتی که نمیخواهید این حالت ایجاد شود.
آقا فرمودند: این را هم فکر کردم، ولی تفاوت زیادی در اصل قضیه نمیکند.( بعد از چند لحظه فرمودند) مطمئنم که موضوع بین من و تو میماند. راستش قبل از آمدن تو فکر کردم به تو بگویم یا نه، و وقتی به نتیجه رسیدم گفتم و تا به حال هم به هیچ کس دیگر نگفتم.
عرض کردم: آدم میترسد.
فرمودند: نترس، تو که اینقدر با من روراست هستی و صادقانه برخورد میکنی ترسی ندارد.
عرض کردم: من باید کم کم بروم.
فرمودند: بسلامت، یادت نرود شیرینی بخری.
عرض کردم: چشم. داشتم فکر میکردم برای رفتن به خانه پدر عیال قول دادم شیرینی بخرم
تا فردا چه شود
میرزا ابراهیم خفیه نویس