کابوس سوم: نانواییها در مجلس اقتصادی
وضعیت اقتصادی علیرغم اینکه شرایط جنگی بود و کشور میبایست در وضع بدی باشد، اتفاقا نامتعادل نبود. سیستم سهمیه بندی امنیتی برای فقرا و تهیدستان به وجود آورده بود. طرفداران اقتصاد آزاد در دولت اقلیتی شده بودند که آیت الله خمینی، میرحسین موسوی و سیاستهای شبه سوسیالیستیاش را به آنها ترجیح میداد. آیت الله خمینی ۹۹ نفری را که علیه میرحسین نامه نوشته بودند تشبیه به مدیران نانوایی کرده بود و گفته بود از عهده اداره یک نانوایی هم برنمیآیند. آنها هم خاضعانه از آیت الله خواسته بودند حداقل برای هر کدام یک پوزبند بفرستد.
افرادی مانند محمد یزدی، احمد آذری قمی، ابراهیم اسرافیلیان، سید محمد خامنهای، سعید امانی همدانی، اسدالله بادامچیان، محمدرضا باهنر، مریم بهروزی، سید رضا تقوی، قربانعلی دری نجفآبادی، حسن روحانی، محمدهاشم رهبری، سید رضا زوارهای، محمداسماعیل شوشتری، محمدهادی عبدخدایی، سید حسن شجاعی کیاسری، جلالالدین فارسی، اسماعیل فردوسیپور، محسن مجتهد شبستری، علی موحدی ساوجی، محمدعلی موحدیکرمانی، سید حسین موسویانی و علی یوسفپور از معروفترین این نمایندگان بودند. افرادی مانند پرورش، بادامچیان، عسگراولادی، ولایتی نیز این جمع را اداره میکردند. همین جمع در موتلفه به هم میرسید، یک پای دیگر موتلفه در اوین بود، لاجوردی عضو وفادار موتلفه تا سالها در کنار این دوستان بود. آیتالله خامنهای تقریبا با موسوی مخالف نبود، بلکه از نخست وزیرش متنفر بود. خودش درباره مخالفتش با موسوی میگوید: « درانتخاب آقای موسوی من بهامام عرض کردم که من ایشان را برای نخستوزیری شایسته نمیدانم اگرچه که ایشان فردی است مسلمان ومتدین و… و من درهرکجا که باشم از ایشان به عنوان یک دستیار استفاده خواهم کرد، اما برای نخستوزیری انتخاب ایشان را صلاح نمیدانم وامام فرمودند که شما هرطور میل دارید عمل کنید واین حق شماست و واقعاً این حق من بود. البته حق شخصی نبود که اگر حق شخصی بود من از آن میگذشتم بلکه حق ریاست جمهوری بود و تکلیفی بود بردوش من که من نمیتوانستم نسبت به آن بیتفاوت باشم، اما به هر حال رفتند خدمت امام و گفتند اگر ایشان کنار رود جنگ لطمه میخورد و چون جنگ برایامام بسیار اهمیت دارد، بنابراین ایشان هم آنطور نظر دادند درحالی که جنگ هم لطمه نمیخورد.»
خامنهای درباره ۹۹ مخالف گفت: « اینها در حقیقت با ۹۹ نفر مخالف هستند که چندی پیش من به یکی از آنها که دائم ۹۹ نفر را زیر سؤال میبرد، گفتم اگر ساکت ننشینی خواهم گفت که اینها ۹۹ نفر نیستند و با من ۱۰۰ نفر هستیم.» شاید اگر همین رفتار موسوی که اصولا خامنهای را مورد اعتنا قرار نمیداد و همراه سیاستهای او نبود، دولت در زمان جنگ نمیتوانست حداقلی از زندگی برای تهیدستان را فراهم کند. دولت در واقع سه بخش اقتصادی را براساس قانون اساسی زنده نگه داشته بود. تعاونی قدرتمند بود، بخش دولتی بسیار قوی و بخش خصوصی نحیف و کم جان. قیمت ارز نیز شامل سه نرخ بود. وقتی قیمت این سه نرخ بعد از پذیرش قطعنامه بالا رفت به ۹۶/۵ تومان که رسید تعدادی از تاجران سکته کردند. آنها نمیدانستند که قیمت دلار بعدها تا ده هزار تومان هم خواهد رفت.
خامنهای بعدها در موقعیت رهبری قرار گرفت و تا پنج سال توسط هاشمی از همه کارها برکنار بود و از سال دوم ریاست او به قدرت ورود کرد. همین اتفاق بعدا در دوره خاتمی هم افتاد. وقتی دولت محبوب او یعنی احمدی نژاد روی کار آمد، تازه همه فهمیدند اگر خامنهای وارد اداره کشور شود، چه فاجعهای رخ خواهد داد. او همواره عقده ورود به جزئیات را داشت و همیشه با این رفتارش بدترین شرایط را در سیستم اداری ایجاد میکرد.
در مقابل میرحسین موسوی موضع سیاسی و اقتصادی خودش را داشت. با فرهنگیها رابطه نسبتا قابل قبولی داشت و فرهنگ را میفهمید، ولی موضع سیاست خارجیاش به شدت ضد آمریکایی بود. این وسط هاشمی رفسنجانی معمای مبهم سیستم بود. آدمی که نه در تعریف موسوی جا میگرفت و نه در تعریف خامنهای، اما همچنان عزیز کرده خمینی بود. مهدی هاشمی زمانی در سخنرانی در یکی از مراسم سپاه، هاشمی را عامل نفوذی آمریکا و اسرائیل خوانده بود و عدهای اعدام سید مهدی را تلافی علیه آن سخنان میدانستند.
در واقع دعوای میرحسین و سید علی خامنهای به نفع هیچکدام تمام نشد. برنده دعوا اکبر هاشمی شد. او بعدها تاوان این عمل را پرداخت. اگر راستگراهای بازاری فقط از کلمه بازار آزاد واژه « رونق» اقتصادی را بلد بودند، هاشمی رفسنجانی کل سیستم را بلد بود. پایان جنگ، به معنی پایان سوسیالیسم تقلبی میرحسین موسوی بود، یا محترمانهتر بگویم سوسیالیسم اخلاقی و جنگی.
آیت الله خمینی تا سال ۶۷ کل سیستم را متکی به اسلام و ایدئولوژی کرده بود. کار سختی نبود. قبل از او کمونیستها و بهخصوص استالین این کار را کرده بودند. حالا بعد از پایان جنگ سروکله تالکوت پارسونز داشت پیدا میشد. پیامبر نهادها و نظامهای اجتماعی. پارسونز گفته بود، وقتی نهادهایی مانند آموزش، دین، اقتصاد، خانواده، کارکرد (Function) ندارند. همه وزن سیستم اجتماعی روی سیاست یا ایدئولوژیای میافتد که جای این کارکرد نشسته است. برای مثال کار آموزش و پرورش اجتماعی کردن بچههاست، نه تربیت انسان مورد نظر خمینی. کار مدرسه در کلاس است، نه در حراست و امور تربیتی. وقتی جنگ تمام شد، جامعه میخواست از شر این وضعیت خلاص شود. اقتصاد نیز اقتصاد ایدئولوژیک بود. اقتصاد آزاد یعنی عرضه و تقاضا تعیین کننده است. اقتصاد دو وجهی مانند اقتصاد اسلامی یعنی سوبسید. یعنی شارژ کردن پول رد جاهایی که طبق عرضه و تقاضا پیش نمیرود. بنا براین ارز تک نرخی میشود و سوبسید حذف میشود و تعاونی تعطیل میشود.
بعدها سوسیالیسم دموکراتیک با تامین اجتماعی جای نظام صدقه را میگیرد. سال ۱۳۶۷ سال طلاقهای ایدئولوژیک بود. دختران و پسرانی که به عشق انقلاب و خمینی و کربلا ازدواج کرده بودند، نه به مصلحت خانواده. در واقع خانوادهها کارکرد نداشت. مساجد هم سیاسی بودند و جای آنها را ذن و بودیسم و کلاسهای عرفانی گرفته بود. مساجد دفتر حزب بود.
هاشمی رفسنجانی رهبری را به خامنهای داد و انقلاب را از او گرفت. در عرض دو سه سال سیستم به هم ریخت و به راحتی به توسعه ختم شد. پایان جنگ در واقع یک پایان برای جمهوری خمینی بود. او شانس آورد که مرد و امروز را ندید. اگرچه پس از خاتمی نه اصلاح طلبان عرضه تمام کردن کار اصلاح را داشتند و نه نظامیگران احمدی نژاد توانستند سیستم کوبایی- کرهای را بسازند. سال ۶۷ سال تغییر بود. در این سال جنگ تمام شد. محسن رضایی برای پیروزی در جنگ خواستههایی را داشت که ازپس ناتو هم برنمیآمد چه رسد به جمهوری اسلامی. خمینی هم اگرچه لجباز بود، اما عقلش از خامنهای بیشتر کار میکرد و کمتر از او خودخواه بود. جام زهر را سرکشید و تمام کثافت بعد از خودش را برای مردم باقی گذاشت.