تاریخ قتلعام گلها
موجهای خروشان آمو و تپههای شادیان با ناهمواریهای غمگینشان جلویم میایستند. آنها شاهد خونبارترین روزهای مردم مزار بودهاند. همچنان ایستادهاند، ماندهاند، باشکوه، تنها، غمگین.
«هزارهها کافرند. تسلیم شوند و مسلمان شوند ــبه مذهب حنفی بگرایندــ یا بجنگند و کشته شوند، افغانستان جای آنها نیست.» این صدای مولوی منان نیازی، والی نامنهاد طالبان در مزارشریف، بود که از بلندگوهای مساجد و رادیوی ملی بلخ پخش میشد.
بامداد ۸ اوت ۱۹۹۸ بود که طالبان وارد مزارشریف شدند. شهروندانی که در سالهای جنگ مزارشریف ساکن این شهر بودند، میگویند از اوایل صبح، صدای شلیک پیاپی از غرب شهر شنیده میشد و تصور میکردند میان احزاب مختلف جبهه متحد جنگ در گرفته باشد. مردم نمیدانستند که طالبان وارد شهر شدهاند. با گذشت لحظاتی، مردانی با عمامههای سیاه، ریشهای بلند و پرچمهای سفید را دیدند. مردان خشن شعار «الله اکبر» سر میدادند. آرامش نسبی مردم مزارشریف زیر بار وضع شدن سختترین قوانین اجتماعی، بهویژه برای زنان، به هم خورد. شماری از خانوادههای هزاره چند روز پیش از حمله طالبان شروع به ترک شهر کرده بودند.
نیروهای طالبان سریع پیشروی کردند و در مزارشریف دست به کشتار غیرنظامیان زدند. نسلکشی هزارهها فجیعترین رویداد اشغال مزارشریف بود. فرماندهان احزاب مقتدر در بلخ با چرخبال منطقه را ترک کردند. در آن ماه اوت خونین، یک نسل از شهروندان مزارشریف به خاک و خون کشیده شد.
طبق گزارش دیدهبان حقوق بشر، طالبان در اولین ساعات به دست گرفتن کنترل شهر، شمار نامعلومی از غیرنظامیان را در حملات وحشیانه به قتل رساندند. تصویر آن روزهای مزار، تصویر شلیک و خون است، تصویر جسد طفلی است که در گاری باربری نان میفروخت، مردی که گندم آسیاب میکرد و زن تنهایی که از حاشیه خیابان راهی خانه بود. طالبان در خیابانها به راه افتاده بودند و به هر جنبندهای شلیک میکردند.
محمد آصف حالا ۴۵ سال سن دارد. آصف کارمند دانشگاه بلخ است. برایم تعریف کرد: «گلولهها مثل باران بر سر مردم مزار میبارید، همه در حال فرار بودند، طالبان از میان خودروهایی که بیرقهای سفید بر فرازشان برافراشته بود به غیرنظامیان شلیک میکردند و فریاد میزدند الله اکبر! الله اکبر!»
صدای آصف غمگینتر شد. گفت طالبان کوچهبهکوچه دنبال خانه هزارهها بودند، مدام میپرسیدند خانه هزارهها کجاست؟ آصف گفت: «یکی از همسایههای هزارهمان را با خانوادهاش در حیاط خود پنهان کردیم تا حداقل یک خانواده هم که شده از شر این نسلکشیها در امان بماند.»
ساکنان ولسوالیهای چمتال، دولتآباد و قزلآباد قربانی اصلی نسلکشی هزارهها به دست طالبان بودند.
مردم مزار قصههای گوناگونی از آن سالها روایت میکنند. مردی گفت طالبان دستوپای مردی را بستند، او را را به دو خودرو بستند و از وسط دو نیمش کردند. مرد دیگری گفت زمانی شماری از مردم بامیان به مزارشریف آمدند، به محض ورود بامیانیها به مزار، طالبان آنها را در محوطه میدان هوایی (فرودگاه) زندهزنده پوست کندند. کسی گفت تعدادی از مردم از ظلم و جور طالبان به سمت حیرتان فرار کرده بودند، طالبان آنها را در دریای آمو غرق کردند، همهشان زنده و مرده ناپدید شدند.
ردِ این ماجرای خونین مرا به خانهای در قزلآباد کشاند، جایی که طالبان فجیعترین جنایاتشان را مرتکب شدند. دروازه به تاریکی غمانگیزی باز شد. همین که وارد حیاط شدم، به گوشهای غمگین اشاره کرد. قبری نه چندان بزرگ و باشکوه. «همین جا دفنش کردیم.» رفتیم به سمت قبر، پرچم سرخ تکهتکهای بر فراز قبر افراشته بود. نشستیم کنار قبر، دست کشید روی مزار همسرش و دانههای اشک قطرهقطره بر صورتش فرو ریخت.
لیلما، زنی با موهای جوگندمی که حدود ۵۰ سال سن داشت، روبهرویم نشست. از روزهای بیوگی، تنهایی، خستگی، گرسنگی و آوارگی میآمد.
همینطور که نشسته بودیم، قصه آغاز کرد: «یک روز صبح، در آغازین روزهای ورود طالبان به مزار، شوهرم با عجله آمد به خانه و گفت مادرِ طاهره، اوضاع شهر به هم ریخته است، طالبان مزار را سقوط دادند. شنیدهام که دربهدر دنبال هزارهها میگردند. من میروم که پناهگاهی پیدا کنم. تا عصر منتظر ماندم، خبری ازش نشد. من با پنج طفل کوچک هر لحظه برای افتادن بدترین اتفاقها آماده بودم. شوهرم وابسته به هیچ حزبی نبود. آزارش به مورچه هم نمیرسید. تنها جرمش هزاره بودن بود. نزدیکهای اذان شام، در زدند، با جعفر پسر بزرگم رفتیم دروازه را باز کنیم.»
در یکی از غروبهای نسلکشی طالبان در مزارشریف، دروازهای که باز شد، دروازه تاریخ تاریک زندگی لیلما خانم و پنج فرزندش بود، جنازه شوهرش روی دوش یکی از بستگان بود.
«پسر عموی شوهرم، جنازه خونین بر دوشش جلویم ایستاده بود. باعجله گفت از سر راهم کنار برو. پیکر شوهرم را آنجا گذاشت.» به نقطهای وسط حیاط اشاره کرد. «به پسرانم گفت بروند بیل و کلنگ بیاورند. گفتم چکار میکنی؟ بیل و کلنگ میخواهی برای چه؟ گفت میخواهی جنازه شوهرت همینجا بپوسد؟ همینجا غذای کرمها شود؟ خشکم زده بود، از آن شب، تصویری جز یک پیکر خونین افتاده در وسط حیاط ندارم. او شروع کرد به کندن این قبر. من با پنج طفل یتیم در یکی از سختترین روزهای زندگیام شوهرم را دفن کردیم.»
همچنان که به حرفهایش ادامه میداد، داخل خانهاش شدیم. آلبومی از عکسهای قدیمی شوهرش را نشانم داد: «اینجا را ببین، این عکس را در دوران عسکریاش (سربازی) گرفته بود. ما تازه نامزد شده بودیم.» مردی تنها در یک فریم سیاهوسفید، با پوتینهای سربازی و نگاه خیره به سمتی غیر از زاویه دید دوربین. قطعا زمانی که این عکس را از او میگرفتند نمیدانست در یکی از سالهای نبودنش خبرنگاری میآید و با همسرش در مورد او، در مورد غذای دلخواهش، رنگی که دوست داشت و روزهای دامادیاش حرف میزند، او که حالا زیر خروار خروار خاک در گوشهای از حیاط خانه خودش خوابیده بود.
به لیلما خانم نگاه کردم، به لباس فیروزهای که پوشیده بود، رنگ دلخواه همسرش. به پنج فرزندی که نبود پدر همچون گودال عمیقی در قسمت بزرگی از زندگیشان حفر شده بود.
گورهای دستهجمعی در دشت لیلی، جسدهای غرقشده در دریای آمو، لیلماهای بیوه و فرزندان یتیم، روزهای تاریکِ تنهایی و آوارگی، بازمانده نسلکشی هزارهها در مزارشریف به دست طالبان است و مانند زخم ناسوری دهانش در تمام تاریخ باز خواهد ماند. تاریخ قتلعام گلها تاریخ عبور از روزهایی است که فاصله مرگ هزارههای مزار به اندازه یک گلوله بود.