خوشا فصل بهار و رود کارون
این زندگی ایرانی ما که حتی نمیدانیم لحظهای دیگر چه بر سرمان میآید، از رئالیسم جادویی مارکز در صد سال تنهاییاش، حیرتانگیزتر است.
در کویر از تشنگی میسوزیم که یکباره سیل میآید و در آب غرق میشویم و در این ترجیعبند ویرانی، خوزستان ابتدا و انتهاست. وقتی باران رازهای سرزمین را آشکار میکند و مینها را میشوید و میآورد کنار شهر، یکباره میبینی سیل انگار از تاریخ میآید.
ابرها در راهاند و سدهای جنوب لبالب است. شط در خروش و کارونِ زخمی سر به شورش زده، نمیدانیم سدهایی که سپاهیها زدهاند، دوام میآورد یا نه. نمیدانیم وقتی برای رفتن از روستاهای کنار کرخه مانده است یا نه.
حتی اگر یکبار خوزستان رفته باشی و مردم و نخلها را دیده باشی، از یادشان نمیبری و هرجا حتی کنار قطب هم بروی، دلدلِ کارون را میزنی.
یادش بهخیر باد، سالها پیش خبرنگار روزنامه بودم و رفته بودیم خرمشهر تا از حال و روز شهر بنویسیم. شب بود و بهمنشیر مهتابی. یکی دو جوان خرمشهری، بلد راهمان شده بودند و کنار رود، پیرمردی بساط سمبوسهاش به راه بود. کنارش نشستیم و خاطره میگفت و خیالش رفت تا جوانی و چشمش برق زد و خیابان سوتوکور را نشان داد و با بغض گفت: «اینجا شانزلیزه بود، از همه ایران عید که میشد، میآمدند خرمشهر». تا صبح راه میرفتیم و چه صدایی داشت رفیق جنوبی، وقتی کنار کشتیهای غرقشده میخواند: «کی گل شببو رو از شاخه چیده / گل شببو دیگه شب بو نمیده».
سوارهها و سیرها
خبر رسیده که برنامه «فرمول یک» که علی ضیا مجریاش است، در شب سال نو به سلبریتیهایی که آمده بودند تا کنار هفتسین بنشینند، تا هشتادمیلیون تومان پاقدم داده است.
انگار که صداوسیما در این شبهای عید، حسابی بریز و بپاش کرده و حیف و میل. وقتی سازمانی از هر چه نظارت و بازرسی، قسر در میرود و مدیرانش به کسی پاسخگو نیستند، جز این هم انتظار نباید داشت و اصلا معلوم نیست این پولها از کجا میآید که اینطور دور ریخته میشود و حتما ارقام درشتی هم هست که به جیبهای پشت صحنه میرود.
روابط عمومی صداوسیما طبق معمول، همه چیز را تکذیب کرد؛ اما من ببیننده به چیزی اعتماد نمیکنم، دلیل هم این مسابقهها که دیگر از ابتذال هم گذشته و جایزههای پنجمیلیونی دارد. نمونهاش همین دیشب. مجری سرخوش، سوالش این است: «کلاغ، خفاش، پنگوئن» کدامشان نمیپرند؟ جواب پنجمیلیون میارزد و نمیدانم سرم را به کدام دیوار بزنم که ۱۲۰۰ نفر جوابشان کلاغ است. خب وقتی این اباطیل، پنجمیلیون میارزد، لابد آن هشتادمیلیون تومان هم حقیقت دارد و بعد ببین که مملکت را سیل برداشته، سیر از گرسنه خبر ندارد و سواره از پیاده و صداوسیما از مردم.
فرمانده ساخت سپاه
یک مسابقه ای هر روز از شبکه سه پخش میشود که گویا دوره چهارمش است و برای من که بیننده فصلی سیمای جمهوری اسلامی ایران هستم، تازه است. مسابقهای جنگی، محصول موسسه اوج و همان سپاه پاسداران.
سی و چند هزار نفری برای مسابقه ثبتنام کردهاند و به قد و قامت و تجربه و استقامت، گزینش شدهاند و حالا چند گروه شدهاند و با هم جنگبازی میکنند. انصافا همه چیز حرفهای است، از فیلمبرداری و مستندسازیها تا آیتمهای مسابقه و توپ و تانک و هلیکوپتر. تماشاگران هم احتمالا بدشان نمیآید تا آخر مسابقه پای تلویزیون بنشینند و رزمایش را ببینند که در لوکیشنهای مختلف از کویر تا دریا و کوهستان برگزار میشود. حتما هم این مسابقه حسابی هزینهبردار بوده که لابد فدای یک تار موی سرداران.
اما چیزی که برایم جالب بود، اینکه سعی شده تا رزمایش که کاملا براساس جذابیتهای هالیوودی طراحی شده، خالی از هرگونه نشانه مذهبی باشد. سپاهیها در قد و هیکل و شمایل مثل کماندوهای آمریکایی ظاهر شدهاند و حتی گشتهاند و یک افسر سپاهی با ریش بور پیدا کردهاند که دستیار فرمانده است و اینطور میخواستند بگویند که سپاه آنطور که فکر کردهایم، هردمبیل نیست و از ارتشهای دنیا چیزی کم ندارد. بههرحال اقتدار سپاه از اقتصاد تا سرگرمی، به ما حواله میشود.
سریالهایی برای ندیدن
محض دلخوشی، هیچکدام از سریالهای شب عید چنگی به دل نمیزند. سر فرصت دربارهشان خواهم نوشت و عجالتا بگویم که سریال پایتخت، یک اتفاق بود که هر چند پارسال بدجور به آغوش سپاه و مدافعین حرم رفت، اما باز هم از این سریالهای دو ریالی امسال بهتر است. همینجا به حمید گودرزی هم تبریک میگویم که این روزها شاهد بازیاش در سریال «بر سر دو راهی» بودیم. ایشان یک نابغه بهتمام معناست که بی هیچ استعدادی در بازیگری، به سوپر استاری نائل شدهاند و من مجبور شدم چندباری تلویزیون را خاموش کنم، چون طاقت این حجم از فوران احساس که از حمید گودرزی صادر میشد را نداشتم.
خوشا فصل بهار و رود کارون
حکایت ما شده است یاد بهاران گذشته، وگرنه بهقول صائب تبریزی:
«نه دین ما بهجا و نه دنیای ما تمام/ از حق گذشتهایم و به باطل نمیرسیم»
اما ناامید هم نباید بود. اینطور نیست که گذشتگان ما هر روز خوش بودهاند و بهار که میآمد، ساغر بهدست، نوشانوش میگفتند؛ نه، حتما درد و رنج بوده و غم همزاد آدمی است، اما درک لحظه بهار، هنری است که داشتهاند و با دل خونین، لب خندان بیاور، همچو جام.
به سراغ محمدتقی بهار رفتهایم؛ همان ملکالشعرای بهار که نامش با دماوند و دیو سپید پای در بند مترادف شده است. بهار از دلسپردگان به مشروطیت بود و از وقتی سر به راه آزادی گذاشت، روز خوش هم ندید، زندان و تبعید هم کم نداشت. ازقضا یکبار در یک عید نوروز، تنگدست است و اهل و عیال، بیرخت و لباس ماندهاند و طلبکارها هم دمبهساعت میآیند و پولشان را میخواهند و یکدفعه ماموران امنیه سرمیرسند و ملکالشعرا را به جرم مخالفت با رضاشاه به زندان میبرند و این مصیبت را شاعر به شیرینی گفته است:
داشت امسال ماه فروردین / همچو افسردگان بر ابرو چین
شب نوروز و کیسه خالی/ خرج بسیار و همت عالی
کودکان را که میکند ساکت/ کفش خواهند و پالتو و ژاکِت
نه اجازت که شغلی آغازم / نه کزین مملکت، برون تازم
بودهام سالها نماینده / گوشها از خروشم آکنده
روزنامهنویس بودم من / با افاضل جلیس بودم من
تا نپوسم به کنج خانه خموش/ شدهام کاسبی کتابفروش
گر فروشم کتاب در بازار/ به که خوانم قصیده در دربار
بگذریم، نوروز همیشه هم برای ملکالشعرا مصیبتبار نبوده و یکبار فروردین، لب کارون میرود و صفایی میکند و بهاریه امروز را میسازد:
خوشا فصل بهار و رود کارون
افق از پرتو خورشید گلگون
ز عکس نخلها بر صفحه آب
نمایان صدهزاران نخل وارون
قطار نخلها از هر دو ساحل
نمایان گشته با ترتیب و موزون
چو دو لشگر که بندد خط به زنجیر
به قصد دشمن از بهر شبیخون