سها مرتضایی و قصه دردناک جنبش دانشجویی در ایران
سها مرتضایی را از نزدیک نمیشناسم و گمان میکنم احتمالا زمانیکه من فعالیت دانشجویی میکردم، او دوران کودکیاش را سپری میکرد. اما تصویر دانشجوی تنها و بیپناهی که فقط حق تحصیلش را طلب میکند و برای ابتداییترین حقش راهی مدنیتر از تحصن در دانشگاه سراغ ندارد را خوب میشناسم، زمینه تصویر را نیز همینطور: جدول جلوی کتابخانه مرکزی دانشگاه تهران و آن دانشجوی تنها که بی هیچ پناهی روی زمین نشسته است و به پرسشهای عابران پاسخ میدهد.
دانشجوی ما هیچ ندارد، نه ثروتی، نه قدرتی، نه امکاناتی که دولت رانتخوار در اختیار وفادارانش میگذارد و نه حتی امکان یافتن شغلی دولتی. یکلاقبا و درویشوار روی زمین نشسته است که چه بخواهد؟ وکالت و وزارت؟ رانت و امکانات؟ خیر، او فقط حق بدیهیاش را میخواهد: حق تحصیل!
این تصویر کمابیش همان است که روزی در بهار سال ۸۵، با چند ده متر فاصله از کتابخانه مرکزی، در محوطه دانشکده حقوق، برای نگارنده رقم خورد. همانقدر تنها و بیپناه، همانقدر به دنبال بدیهیترین حق انسانی.
اما آنچه ذهنم را مشغول کرده، این است که علیرغم گذشت ۱۵ سال از مساله ستارهدار کردن دانشجویان و گذشت چند دوره ریاست جمهوری و وعده معمول کاندیداها برای حلوفصل بنیادین این مساله، چرا هنوز هم در بر همان پاشنه میچرخد که میچرخید؟ چرا قرار نیست چیزی عوض شود؟ چرا باید نسلها بیایند و بروند و مسالههایمان همان باشد که بود؟
شاید بتوانیم واکاوی مساله را از انقلاب فرهنگی شروع کنیم، شاید هم حتی عقبتر برویم و برای توضیح مساله، از شکلگیری حکومت دینسالار در ایران در اواخر قرن بیستم کمک بگیریم. اما برای من، مساله از نیمه اول دهه ۸۰ آغاز میشود و در کنار وجهِ پیدای نقد حاکمیت دینی که از فرط پیدایی از بازگویی بینیاز است، وجه خودانتقادی جنبش دانشجویی را نیز دربر میگیرد.
جنبش دانشجویی در نیمه اول دهه ۸۰، بهواسطه «پیر فعالان دانشجویی» از جنبشی اجتماعی به سوی حزبی سیاسی حرکت کرد؛ بیآنکه در نظر گرفته شود بازیگران جنبشهای اجتماعی کنشگرانی آماتور و آسیبپذیرند که هنوز هیچ سامانی در زندگی شخصیشان ندارند و توان سرکوبگری حکومت دینی میتواند در قبال آنها دو چندان و صد چندان باشد و سرنوشتشان را چنان تغییر دهد که سالها طول بکشد تا دوباره کمر راست کنند.
چنین وضعیتی در نقطه مقابل کنشگران حزبی بهعنوان کنشگران سیاسی حرفهای قرار میگرفت که گرچه حکومت دینی میتوانست سرکوب و زندانیشان کند، دیگر بنیانهای شکلگرفته زیست شخصیشان نمیتوانست هدف قرار گیرد و زندگیشان زیر و زبر گردد. کنشگران حرفهای حتی اگر همچون پس از جنبش سبز، راهی زندان هم میشدند، دیگر حقوق دولتیشان قطع نمیشد.
از آسیبهای کارکرد حزبی جنبش دانشجویی در دهه ۸۰ همین بود که پیش از امن و قابل اتکا کردن محیط دانشگاه برای خود و پیش از تضمین آزادیهای آکادمیک و امکان بقا در محیط دانشگاه، بهسوی کارکرد اپوزیسیونی حرکت کرد تا حاکمان دینسالار نیز بهراحتی و تنها با فعالسازی مکانیسم گزینش، دست به تصفیه وسیع دانشجویان منتقد بزند.
در واقع نقد نگارنده به جنبش دانشجویی یک نقد راهبردی است. سخن از این است که نسلی از جنبش دانشجویی که امروز اتفاقا خود در قامت فعالان سیاسی حرفهای در اپوزیسیون ظهور کردهاند و به یک معنا موتور محرکه طیفهای مختلف اپوزیسیون محسوب میشوند، بهجای راهبرد «آکادمی آزاد و مستقل و آنگاه جامعه آزاد»، بهسوی راهبرد «جامعه آزاد و آنگاه آکادمی آزاد» حرکت کردند و در نتیجه درحالیکه خود در خانه پایشان سفت نبود، در یک آرمانخواهی غیرعقلانی گمان کردند که میتوانند جامعه را آزاد کنند و بهدنبال آن خودبهخود نقطه عزیمت جنبش که همان دانشگاه بوده است نیز به آزادی و استقلال دست یابد.
در زمانهای که جنبش دانشجویی خود را دیدهبان جامعه مدنی میدانست و خواهان برگزاری رفراندوم برای گذار از جمهوری اسلامی در ایران بود، کم و بیش هیچ مطالبه مشخصی در حوزه دانشگاه که متضمن بقای زیست علمی دانشجویان منتقد در محیط آکادمیک باشد، از سوی فعالان دانشجویی مطرح نشد.
آن سالها جنبش دانشجویی به فکر عبور از حاکمیت دینی بود؛ به فکر تحریم انتخابات ۸۴ بود؛ خواهان آزادی زندانیان سیاسی بود، اما یادش رفته بود که خواهان الغای مصوبات شورای فرهنگی در حوزه گزینش اساتید و دانشجویان شود؛ فراموش کرده بود که استقلال دانشگاهها از نهاد دولت را باید بخواهد و به فکر نهادینهکردن ریاست انتخابی دانشگاهها باشد.
همینطور اصلا توجه نداشت که اگر روی حذف مکانیسم گزینش از فرآیند پذیرش هیاتهای علمی کار نکند، فردا روز، محیط آکادمی جایی برای بقای منتقدان در قالب هیات علمی نخواهد داشت.
راهبرد آرمانگرایانه «دیدهبانی جامعه مدنی» و عزیمت از «جامعه آزاد» جنبش دانشجویی، گرچه آن سالها را شدیدا سیاسی کرد و فعالان سیاسی حرفهای تحویل جامعه سیاسی ایران -اعم از بخش انتقادی و یا حاکمیتی- داد، اما سرنوشتی غمانگیز نیز برای جنبش دانشجویی رقم زد که حدیثش حدیث خانهخرابانی است که بهدنبال آباد کردن شهرشاناند.
در آن غفلت استراتژیک جنبش دانشجویی، اما شاید تنها یک نفر بهطور مکرر بر مطالبه استقلال نهاد دانشگاه پای میفشرد و در هر جمعی که سخن میگفت، هشدار میداد که بدون استقلال دانشگاه، فعالیت شمایان جز فصلی بودن، راه دیگری نخواهد داشت و با وزش نخستین بادهای مخالف سیاسی همگیتان را از دانشگاه بیرون خواهند ریخت. او کسی نبود جز پدر دلسوز جنبش دانشجویی ایران و اولین رییس دانشگاه تهران پس از انقلاب: دکتر محمد ملکی.
تصویر سها مرتضایی برای من یادآور تمام قصه دردناک جنبش دانشجویی و هزینههای بیپایانی است که حاکمیت دینی در این سالها بر گردههای دانشگاهیان تحمیل کرده است.
شاید دیگر اکنون پس از ۲دهه تاریخ بدون انقطاع جنبش دانشجویی در ایران -دستکم از ۱۸ تیر ۷۸ تاکنون- نهاد دانشگاه و دانشگاهیان به آنچنان پختگی رسیده باشند که بتوانند یکصدا تضمین بقای حیات آکادمیک و آزادیهای آکادمیک خود را در قالب استقلال دانشگاهها از نهاد دولت فریاد کنند و بر مطالبات معطوف به درون دانشگاه پای فشارند؛ چراکه تجربه این دو دهه نشان داده است راه جامعه آزاد از آکادمی آزاد میگذرد و نه برعکس!