دلقک سیرک شدن چقدر دنگ و فنگ دارد؟
علیرضا دو روز قبل درگذشت. خبرش تلخترین خبری بود که در زندگی شنیدم. بهترین رفیق و دوستم بود. به طور مطلق بهترین. برای جلد دوازدهم کتاب «شوخینامه» مطلب مفصلی درباره او نوشتم که بخشی از آن را منتشر میکنم. متنی که میخوانید زندگی خودنوشت علیرضا رضایی است. در این ستون همیشه طنز منتشر میکنیم، ولی امروز طنز علیرضا رضایی و زندگینامه خودنوشت او را میخوانید.
زندگینامه خودنوشت علیرضا رضایی
پنج ساله که بودم در پاسخ به سوال معروف «میخواهی چکاره بشوی؟» گفتم «دلقک سیرک!» این پاسخ مهم از همان موقع تا همین چند ساعت قبل که آخرین طنزم را نوشتم باعث شده تا بلافاصله بعد از هر مزهای که میریزم از آدمهای مغرضی که در جریان موضوع هستند بشنوم که به آرزویت رسیدی!
پدرم نظامی بود از همانهاییکه حتما و فقط باید نظامی میشد ولی در عین جدیت جذابش، تحلیل طنزگونهاش از عموم قضایای روز بسیار معروف بود و خیلیها را دیدم که دوست داشتند مثلا اخبار تلویزیون را در کنار او و با تیکههایی که او به خبرها و خبرسازان میانداخت ببینند و بشنوند. من به شدت مجذوب این کار او بودم . پدرم بینهایت مطالعه میکرد که همین باعث شده بود که یک کتابخانه خیلی بزرگ داشته باشیم. همیشه خوشحالم که آن منبع بزرگ را در خانه داشتیم.
شانزده ساله که شدم یک روز هیچ کس در کلاس، انشا ننوشته بود و معلممان خیلی عصبانی شد. همانجا فوری قلم برداشتم و چیزی را اندر حکایت آن اتفاق بامزه نوشتم که کمی تفریح کنیم و از دل معلممان هم دربیاید که یهو کارم را جدی گرفت و با کلی تعریف خواست که همیشه از همینها برایش بنویسم. بهترین دوست و همکلاسیام کیارش که حالا پیش ما نیست، پشت کار را گرفت که خدا میداند که من چقدر چیز ازش یاد گرفتم. و این طور شد که هر هفته در آن روز و ساعت از کلاسهای دیگر هم بیایند تا من مطلب آن هفتهام را برایشان بخوانم. نتیجه آن نوشتهها شد اینکه هر هفته در مدرسه روزنامه طنزی بزنم به نام "رخصت" که یادش بخیر. تمام آن روزنامه را خودم تنها مینوشتم.
یکسال بعد گل آقا درآمد. من شروع کردم هر هفته چیزهائی را مینوشتم و برای گل آقا پست میکردم. و شد اینکه از هر ده تا ارسالی یکی چاپ شد و من گل آقای مدرسهمان شدم! روزنامه را هم به سبک گل آقائی ادامه دادم . برای دبیرها تذکره مینوشتم و چندتا ستون گل آقائیاش هم خیلی داغ بود. آن روزنامه شد یک نشریه هفتگی با همان نام که به چندتا دبیرستان دیگر در منطقه که تقریبا دبیران مشترکی داشتیم هم میرفت. بعضی از آنها را برای گل آقا فرستادم که از طرف مرحوم صابری به شدت تقدیر شدم. کتابهای دو کلمه حرف حسابی که از سال ۱۳۷۱ چاپ شد و به امضا گل آقا هدیه میگرفتم، برایم شد عین یک نقشه راهنما. فکر میکنم هنوز هم تحت تاثیر آن نوشتهها باشم.
بعد وزارت خارجه کشوری را به نام بورکینافاسو کشف کرد که اسمش به نظر خیلی خندهدار میآمد آن روزها! من تقریبا در هر جایی که کتابخانه داشت حضور داشتم؛ از جمله کتابخانه مدرسه که با حفظ سمت نمازخانه و کانون و سالن پینگ پونگ و خصوصا محل اجتماعات مدرسه هم بود. به همین واسطه توانستم از حضور در آنجا این بهره را ببرم که یک کار کمدی نمایشی درباره همین بورکینافاسو تهیه کنم که غیر از مدرسه خودمان خیلی جاهای دیگر هم اجرا شد. و من وارد نمایش هم شدم تا رسیدم به انجمن نمایش. انجمن نمایش در ۱۹ سالگی خیلی چیزها برای من داشت. آن روزها خیلی پر کار بودم. تقریبا هر هفته یک کار کمدی روی صحنه میبردم. بعضی وقتها هم میشد که اجراهای ده شبه یا بیشتر میگذاشتیم. آن موقع وارد ادبیات داستانی مدرسه هنر صدا سیما هم شده بودم و از یک طرف دیگر مهندسی عمران هم میخواندم .
کارم در انجمن نمایش که چهار سال طول کشید من را وارد یک سری بازیهای اجتماعی دیگر هم کرد که هنوز نمیدانم که باید بگویم کاش نمیکرد یا چقدر خوب شد که وارد آنها شدم. آدم که دنبال بهانه بگردد یهو ده پانزده سال به جز چندتا نمایشنامه چیزی ننوشتن را میگذارد به حساب همان بازیها که گفتم. شاید هم به خاطر این بود که من هیچوقت بازیگر خوبی نبودم ولی هیچکس این را به من تذکر نداد. آدم که سرپرست انجمن نمایش باشد خب معلوم است که کسی ایراد بازیاش را نمیگیرد! فقط تعریف میکنند؛ چون آنطوری هم کار خودشان راه میافتد هم کار خود آدم که در ضمیر ناخودآگاهش از تعریف و تمجید خوشش میآید!
حسن ختام کارم در نمایش کاری بود که برای اولین دوره جشنواره تئاتر خیابانی نوشتم و در رقابت با بیشتر از هفتصد نمایشنامه یکی از سی کار انتخابی شد؛ به نام «از چاله به چاه». قسمت قشنگ کار برای من آن بود که برای نوشتن آن نمایشنامه فقط سه روز فرصت داشتم. حتی برای ارسالش به دبیرخانه جشنواره هم وقت نبود و روز آخر متن را خودم دستی بردم و دادم. آن نمایش هرگز اجرا نشد.
دورانی شروع شد که خیلی بلا کشیدم. تنها باقیمانده گرایش شدیدم به طنز چیزهائی بود که در روزنامه از نبوی میخواندم. چقدر خوب است که تنها باقیمانده آدم گاهی شامل همه چیز بشود. و بعد و با بگیر و ببندهایی که پیش آمد آن هم کنار رفت و همزمان خودم هم جور دیگری کنار رفتم و همه چیز شد کاملا تعطیل، تا آذر ۱۳۸۶ که حالا رنگ همه چیز برگشته و روزنامه شده سایت و وبلاگ و یا به قول فرهنگستان «تارنامه»! با بدبختی نوشتههای نبوی را در جایی پیدا کردم. آدم که در نهایت ممکن تنها باشد و هیچکس را حتی برای پرسیدن نداشته باشد باید شهرهترینها را هم با بدبختی پیدا بکند. فکرش را هم نمیکردم که چیزی بتواند این قدر قوی محرکم باشد که بعد از آن همه مدت و بلا که کشیده بودم این همه دلم بخواهد که دوباره بنویسم. با چیزی شبیه به همان بدبختی که گفتم برای خودم وبلاگ ساختم. و من دوباره شروع شدم.
این وسط کس دیگری که در هیچکس نداشتنهایم بهشدت به من کمک کرد نیک آهنگ بود که هنوز هم هست! برای نوشتن حد و اندازه کمک او باید به اندازه تمام چیزهایی که تا حالا در صفحاتم نوشتهام چیز بنویسم. بعضیها همینکه فقط باشند بودنشان برای آدم میشود بودن و حتی چگونه بودن. گاهی بهمن ایراد میگرفتند که فلان کاری که کردی را از روی فلانی کردی. خب ببخشید، وقتی آدم کاری را بلد نیست و هیچکس را هم ندارد که بپرسد و فقط دو نفر را به عالم میشناسد که تمام عالم میشناسندشان و میدانند که خارج نمیزنند و خیال آدم راحت است پس برای آن کارها باید مقلد کی باشد؟! حالا بعضی وقتها این تقلید عینا میشود کپی! چه اشکالی دارد؟!
من چقدر از نبوی ممنونم که شروع رفتن دوباره را برایم ممکن کرد و چقدر از نیک آهنگ سپاسگزارم که نگذاشت خسته بشوم و وسط راه بشینم و یا هر وقت که لنگ زدم زیر بغلم را گرفت...
دلم نمیخواهد بدانم که در ادامه این راه که میروم چه خواهد شد، چون از بدبینی نسبت به آینده بدم میآید! دلقک سیرک شدن چقدر دنگ و فنگ دارد!
درباره علیرضا رضایی
علیرضا رضایی، دو روز قبل ۴۳ ساله بود و درگذشت. او مقیم شهر لیل فرانسه بود و از سال ۱۳۸۸ و در جریان اعتراضات انتخاباتی آن سال، از ایران بیرون آمد، از کردستان خودش را به اربیل رساند و از آنجا به فرانسه رفت. مدتی در پاریس بود و تقریبا در هشت سال گذشته در شهر لیل زندگی میکرد. او در ایران مدتی کار نمایش کرده بود، و درآمدش هم از طریق آموزشگاههای کمک درسی بود.
اولین کار نوشتن عمومیاش در وبلاگ خودش بود و مدتی هم در بالاترین جزو صد بالابر اصلی محسوب میشد و تقریبا از پرخوانندهترین و پراقبالترین کاربران بالاترین بود. در سال ۱۳۸۷ برای من ایمیلی زد و از من به دلایلی که دلش میخواست تشکر کرد. من هم خیلی سریع با او دوست شدم، آنقدر سریع که در سال ۱۳۸۸ ما ۱۰۲ ایمیل با هم رد و بدل کردیم. بعضی از آن ایمیلها شیرینترین طنزهای علیرضا هستند.
در سال ۱۳۸۸ من و دوستانم در فیسبوک گروهی را ایجاد کردیم به نام « ایران ما» که در واقع در آن برای انتخابات ۱۳۸۸ هر روز سه چهار مطلب مینوشتیم و یک وبسایت هم به همین نام داشتیم. این وبسایت لینک شده بود به یک میل باکس که هر گاه مطلبی روی آن گذاشته میشد، برای جمعی در حدود چند ده هزار نفر، منتشر میشد. علیرضا در آنجا هر روز کمابیش طنز مینوشت. یک روز که با او چت میکردم، گفتم: علیرضا این چه اسمی است که برای خودت انتخاب کردی، تابلو است که اسم مستعار است. ایرانیها نصفشان اسمشان علیرضا است، نصفشان هم نام خانوادگیشان رضایی. گفت: این اسم مستعار نیست، اسم واقعی است. من از ترس درجا میخکوب شدم. همان زمانی بود که علیرضا «سوره کفش» را در وبلاگ خودش و بالاترین منتشر کرده بود.
به همین دلیل بود که وقتی پس از سال ۱۳۸۸ حسابی در تهران و در درگیریها کتک خورده بود و با هم مشورت میکردیم، قرار شد از ایران بیرون بیاید. بیرون آمد و مدتی در اربیل بود و بعد هم رسید به پاریس. در این مدت نیک آهنگ کوثر که دوست علیرضا و من بود، و بعدا دوست علیرضا ماند، از او برای وبسایت خودنویس مطالبی مینوشت. مدتی هم با نشریه روزآنلاین همکاری کرد که بخشی از ماندگارترین نوشتههای او در روزآنلاین بود.
علیرضا رضایی مدت طولانی با کامبیز حسینی در برنامه پارازیت و پلتیک همکاری میکرد و نویسنده ثابت او بود، من هم در همان زمان یکی دیگر از نویسندگان پلتیک بودم. بعد از تعطیلی پلتیک، علیرضا به کار خودش به طور مستقل ادامه داد. با کمک یک شبکه تلویزیونی ویدئوهای «شفاف سازی» را منتشر کرد که به شدت مورد استقبال قرار گرفت. در شفاف سازی در نقش یک چیزی شبیه روحانیون ظاهر میشد و با حرفها و بازیهایش بیننده را از خنده رودهبر میکرد.
پس از راه افتادن نشریه «حلزون» که من سردبیرش بودم و توکا و مانا نیستانی هم اعضای دیگر شورای تحریریه بودند، علیرضا به عنوان یکی از نویسندگان اصلی نشریه با حلزون همکاری کرد. اول هفتهای دو مطلب میداد و بعد از مدتی هر هفته سه مطلب از او منتشر میشد. آخرین نوشته او در حلزون با عنوان «تحریم بیسابقه حمایت از ایران» نوشت که در آن این جمله آمده بود: «از یکطرف آدم با خودش میگوید خب، لابد منظورشان این است که مردم ایران اگر علیه حکومت یک تکانی به خودشان بدهند ما پشتشان هستیم. بعد میبینی خب مردم ایران که علیه حکومت کلا روی ویبره هستند، از قضا همین دولت جدید آمریکا وقتی روی کار آمد اولین کاری که کرد این بود که ایرانیها را به امریکا راه نداد.»
علیرضا یکی از دلچسبترین، شیرینترین و خوشقلمترین طنزنویسان ایرانی بود. برخی به مواضع سیاسی یا نگاهش در طنز انتقاداتی بر او دارند، اما کمتر کسی است که به قدرت طنز او ایراد بگیرد. برخی نوشتههای طنز او در حلزون گاهی آن قدر دقیق و خوب نوشته میشد که هیچ کلمهای را از آن نمیشد حذف کرد.
درگذشت علیرضا رضایی را به مادرش که به شدت دوستش داشت و برادر و خواهرش و همینطور میلیونها دوستداران طنز او تسلیت میگویم.
مطلبی که میخوانید یکی از بهترین و شیرین ترین نوشتههای علیرضا رضایی است که ده سال قبل منتشر شد:
سوره کفش
مسابقه پرتاب كفش به عكس بوش، اين هفته در نمازجمعه تهران برگزار میشود. و نظر به اهمیت بیش از حد کفش نزد اولیاء الهی طی هفته گذشته و نظر به اینکه اخیرا خداوند اول باید ببیند اولیائی که خودش فرستاده چه میگویند، بعد برای حفظ آبرویش او هم یک چیزهائی در همان راستا بگوید لذا شخص خدا بر آن شد تا با استفاده از اصل غافلگیری تعداد دیگری آیه جدید نازل بفرماید باشد تا بشر فکر نکند که کفش الکی به جایی پرت میشود! تعدادی از این آیات برای اولین بار بعد از ظهور اسلام در زیر میآید:
آیاتی چند از سوره رعد و برق در باب اعجاز کفش خبرنگار عراقی!
غ ز ه * (۱) قسم به پاشنه کفش (۲) و سوراخ بند کفش (۳) و بقیه جاهای کفش (۴) و نشانههای فراوان است (۵) ای کسانی که اول نماز جمعه میروید بعد ایمان میآورید (۶) آیا نمیبینید؟ (۷) پس چرا من میبینم (۸) امام جمعهتان را (۹) که خودم فرستادهام (۱۰) خودم کردم که ... بر خودم باد *۲ (۱۱) همانا ما کفش را از دو لنگه آفریدیم فقط برای پرتاب (۱۲) همانگونه که شما را از دو جنس آفریدیم فقط برای عشق و حال (۱۳) و الذین که نعمات ما را با جوراب پایشان میکنند گمراهانند (۱۴) و به تحت آنها اشجار میکنیم (۱۵) گام به گام (۱۶) پرت نکنی خارتو ... *۳ (۱۷) و در آمریکا بوش آفریدیم (۱۸) که هدفگیری شما در ایران خوب بشود (۱۹) و در تهران به عکس او کفش پرت کنید (۲۱) آیا نمیدانید؟ (۲۲) که اگر الان در ایالت آریزونای آمریکا کسی چنین غلطی با عکس آقا کرده بود (۲۳) شما الان داشتید به خاطر پرتاب کفش به عکس خدا راهپیمائی میکردید (۲۴) و صدتا موشک پرت کرده بودید (۲۵) و دیپلماتهایتان هزار تا مین ترکانده بودند (۲۶) و هتلهای بمبئی منفجر میشد (۲۷) و هواپیماهای بسیار به برج میخوردند (۲۸) و جلوی لانه جاسوسی ۸ تا بیانیه صادر کرده بودید (۲۹) و سفیر امریکا در تهران را احضار مینمودید (۳۰) امریکا که در تهران سفیر ندارد (۳۱) یعنی دارد ولی شما قرار نبود بدانید (۳۲) همانا ما با اینکه خداییم ولی بعضی وقتها سوتی میدهیم (۳۳) و این از اعجاز ماست (۳۴) همانطور که در بالا رفتن از دیوار اعجاز قرار دادیم (۳۵) و بالا روندگان را بعدا رئیس جمهور کردیم (۳۶) و در عکس من تدبیر کنید (۳۷) اگر خوب تدبیر کنید من را در بیت میبینید (۳۸) و آنانکه برای دیدن بیت من میروند مکه گمراهانند (۳۹) و من بعد از انقلاب که زمین مال مردم شد آن بیت را فروختم (۴۰) و بعد که مال مردم گران شد از بیت زدم تو کار برج (۴۱) که از خدا بودن بیشتر درآمد دارد (۴۲) بلکه یک روز وزیر هم شدیم (۴۳) فکر کردهاید ما الکی خدا شدیم؟ (۴۴) همانا ملائکه خیلی خرج دارند (۴۵) با این تورم و بحران جهانی (۴۶) و فکر میکنید ما بیکاریم که آیه نازل میفرمائیم؟ (۴۷) نخیر بلکه خیلی هم در سماوات کار داریم (۴۸) ولی هی آیه و روایت نازل میفرمائیم تا شما کفش و قتل و صیغه و زندان از توش دربیاورید (۴۹) گ چ (۵۰) شما حالیتان نمیشود که عربی گ و چ ندارد؟ (۵۱) پس بروید کفشتان را پرت کنید تا خودکشیتان نکردهام (۵۲) که پای گربه زیر چرخ تریلی نرود (۵۳) لپتاپ (۵۴) گیره (۵۵) رشت (۵۶) و ما همیشه فقط حرف راست میزنیم (۵۷) و پیاده تا مرقد میرویم (۵۸) محض بیعت با آرمانها (۵۹) دیگه آیهام نمیآید! (۶۰)
1) این سه حرف از اعجاز است و هنوز کسی دقیقا نمیداند یعنی چه ولی از آنجا هی موشک پرت میشود!
2) برخی میگویند خدا در اینجا فرموده «الحمد» برخی هم میگویند نخیر یک چیز دیگری فرموده که اگر بگوئیم پر رو میشوید!
3) میخوام ، میپّام ، میزام یا خیلی چیزهای دیگر! هنوز محل اختلاف است!
آبان ۱۳۸۷