راپورت خفیهنویس؛ علمالهدی به نیویورک میرود
امروز عزاداری بود، هم برای مردم خوزستان هم برای سیدالشهدا. وقتی به دربخانه رسیدم، خدا را صدهزار بار شکر کردم که رسیدم. هنوز وارد دربخانه نشده، دیدم قراول و یساول، اشتلمکنان چپ و راست راه میروند. از همان حیاط، تلفن زده به میرزا وحیدخان کشیکچی که چه خبر است؟ اگر سر آقا شلوغ است، بروم و فردا بیایم. گفت: همین الآن خودتان را برسانید، که اگر بیایید، سر آقا هم خلوت میشود. توی حیاط پر بود از فوتوغرافچی و اصحاب جراید که حالا دیگر ازبس همه با موبایل همه کارشان را میکنند، دیگر نمیشود فهمید کی چهکاره است.
تا وارد شدم، وحیدخان دست مرا گرفته و گفت: همینجا مکالمه فرمودید؟ عرض کردم بله، فرمود نمیدانم این سلطان چهکار دارد که ولکن معامله نیست. فهمیدم کار با سلطان خراسان است. رفتم داخل. نمیدانم چرا هروقت این قیافه حضرت علمالهدی را میبینم، یاد این بابانوئل فرنگیها میافتم و هر حرفی هم که میزند، انگار ازطرف همانها حرف میزند.
حضرت آقا تا وارد شدم، بهطرف من آمده، معلوم بود منتظر است. فرمودند: اتفاقا چه خوب شد شما آمدی.
عرض کردم: بزرگی شماست که این حقیر را اهمیت میدهید، وگرنه ما در مقابل شما و سایر علما هیچ نیستیم.
به حاجی عرض کردم: الآن که مشهد شلوغ است، شما چطور به طهران تشریف آوردید؟
حاجی گفت: مشهد صاحب دارد. تا امام رضا آنجاست، ما چهکارهایم؟
عرض کردم: اتفاقا یکجمله از شما امروز خواندم، بسیار بسیط بوده و شاید چند جلد کتاب باید تفسیر شود.
حاجی گفت: بله، من گاهی درباره موسیقی نظر میدهم، بعض طلاب تعجب میکنند.
عرض کردم: راجعبه موسیقی نبود.
حاجی گفت: البته من درباره نرمافزار فوتوشاف هم چیزهایی گفتهام...
عرض کردم: به نرمافزار ربط نداشت...
حاجی گفت: درباره حکمت فیلمبرداری چیزی گفته بودم...
عرض کردم: نه، به فیلمبرداری مربوط نبود...
حاجی گفت: پس بگذارید وقت دیگر، من درباره فامینیزم نظراتی دارم...
عرض کردم: نه، فرموده بودید که ما تنها ملتی هستیم که خودش برای خودش تصمیم میگیرد...
یک نگاهی مانند بزی که گلهاش را گم کرده، به من کرد و گفت: من گفتم؟
عرض کردم: بله، دیروز.
فکری کرد و گفت: بله، دیروز گفتم و اتفاقا امروز برای همین آمدم تهران که به آقا بگویم برویم به نیویورک.
عرض کردم: شما و آقا بروید؟
فکری کرد و گفت: دخترم هم بهعنوان مترجم با من میتواند بیاید.
عرض کردم: الآن؟ دیر نیست؟
گفت: نه، اعلام میکنیم برنامه را تغییر میدهند...
عرض کردم: اجازه میدهید درباره جمله شما گفتوگو کنیم؟
آقا از آنطرف اشاره کرد که همین کار را بکنم.
حاجی گفت: وقتی از دست میرود ها!
عرض کردم: جهان میتواند برای آقا و امام زمان منتظر بماند...
حاجی گفت: بعله، بعله، احسنت...
عرض کردم شما فرمودید ما تنها ملتی هستیم که خودش برای خودش تصمیم میگیرد؟
حاجی گفت: بله، اسرائیل تصمیمش دست آمریکاست، اروپا دست آمریکا، حتی افغانستان دست آمریکا، ولی تصمیم ما، دست ملت خودمان است.
عرض کردم: به آنها کاری ندارم، الآن ملت ما برای خودش تصمیم میگیرد.
حاجی گفت: بله.
عرض کردم: هر تصمیمی هم بگیرد، درست است.
حاجی گفت: بله.
عرض کردم: در انتخابات قبلی داماد شما و آقای روحانی نامزد بودند و به روحانی رای دادند...
حاجی آشفته شد و گفت: بله، ملت تصمیم گرفت.
عرض کردم: شما ولی نظرتان با ملت یکی نبود...
حاجی گفت: بین ملت اختلافنظر است.
عرض کردم: در سیاست خارجی ملت تصمیم میگیرد؟
حاجی گفت: بله، آقا هم تصمیم ملت را اعلام میکند.
عرض کردم: به نظر شما نظر ملت درباره حجاب چیست؟
حاجی گفت: نودونه درصد ملت طرفدار حجاب است.
عرض کردم: شما با رفراندوم موافقید؟
حاجی گفت: رفراندوم برسر چی؟
عرض کردم: همانکه در قانون آمده.
حاجی گفت: اسمش قانون است، ولی مفسده میشود.
عرض کردم: الآن ملت درمورد موسیقی تصمیم میگیرد؟
حاجی گفت: بله، مردم با موسیقی در مشهد مخالفاند؟
عرض کردم: مردم؟
حاجی گفت: مردم یعنی اسلام، یعنی مردم مسلمان، یعنی قانون.
عرض کردم: خوب پس چرا میگویید مردم؟ بگویید مردم مسلمان با حجاب موافقاند؟
حاجی گفت: یعنی شما با حجاب مخالفی؟
عرض کردم: نه، ولی بعضی مخالفاند.
حاجی گفت: گور پدر بعضیها، بعضیها شاید با رهبر هم مخالف باشند، بعضیها شاید با فساد هم موافق باشند، بعضیها...
عرض کردم: آقا! من بروم.
آقا فرمودند: اتفاقا من هم کار دارم.
حاجآقا علمالهدی گفت: پس نیویورک چی شد؟
میرزاابراهیم خفیهنویس