راپورت خفیه نویس؛ فردا دوباره فکر خواهم کرد
وقتی در مریضخانه به هوش آمدم دیدم وحید خان تبسم مینماید. قدری داخل مالیخولیا گشته متوجه نبودم که از چه بابت مرا به این محل آورده و باید چه عملی بنمایم؟ وحیدخان فرمود که چند نفری از ماموران مخصوص، چند سئوال داشته با آنها داخل مکالمه بشوید.
چند رجل محترم که البسه تمیز مدل هاکوپیان پوشیده مرا با یک فقره اتوموبیل مخصوص به جایی دراتاقی برده دیدم در را قفل نمودند. نه موبایلی داشتم و نه وسایل شخصیه همراهم بود. خواستم از اتاق بیرون رفته ببینم از چه بابت مرا آوردهاند که ملاحظه کردم در قفل و شبیه اماکن امنیه بود.
نیم ساعتی گذشت تا دو نفر مستنطق آمده، گفتند چند سئوال مینماییم، جواب بدهید و بروید. دیگر هیچ مشکلی نیست. عرض کردم که شما از کجا هستید و من خودم مامور خفیه بوده و سوابق من معلوم و مشخص است. و قدری پرخاش نمودم.
یکی که خود را میرزا اکبر معرفی کرده بود سئوال نمود که از چه مدت است که با عوامل فرنگی مربوط بوده و چطور به دربخانه نفوذ نموده از چه بابت میخواستید حضرت آقا را به کیش برده و این پروغرام را چه کس به شما دستور داده بود؟
گفتم: من مامور مخصوص دربخانه بوده و با شخص حضرت آقا داخل مربوط بوده به هیچ بنی بشری در کره ارض جواب پس نداده و نمیدهم.
میرزا اکبر گفت: ما شما را تحت نظر داشته و مکالمات شما را با مامور کاخ ابیض مضبوط کرده همه چیز معلوم است، استنکاف نفرمایید که فقط برای خودتان زحمت درست مینمایید.
عرض کردم: بقول خواجه حافظ هر که را اسرار حق آموختند، قفل کردند و دهانش دوختند. اینجانب مامور خفیه میباشم و جان ناقابل را برای حضرت آقا داده و جز به وحیدخان کشیکچی با هیچ کس مکالمه نمینمایم.
میرزا اکبر گفت: این صغرا چه کسی است و از چه بابت و چه موقع به او مربوط شدید؟
گفتم: شخصی به اسم صغرا وجود نداشته و چنین آدمی نمیشناسم.
مامور گفت: عیال اول شما اعلان کرده که صغراعیال دوم شما بوده و شما میخواستید صغرا را با خودتان و حضرت آقا به کیش برده و براساس اطلاعاتی که ما کسب کردیم، صغرا لابد مامور موساد بوده و موساد اسرائیل از نسوان برای جاسوسی استفاده مینمایند و شما را هم صغرا به خدمت خودش درآورده.
عرض کردم: فرمایش حضرتعالی صحیح، شما این صغرا را که میفرمایید شخص معلومی است حاضر نموده یا آدرس و عکس او را بدهید. مگر عیال من نیست؟ میخواهم عیال خودم را رویت نمایم.
میرزا اکبر گفت: صغرا هم در همین محل زندانی است. اگر لازم باشد روبه رو مینماییم.
عرض کردم: شما بروید معلوم کنید که چطور شده خبری که فقط من و حضرت آقا از آن مطلع بودیم، در اقصا نقاط مملکت درز کرده و چطور در جریده میرزا حسینخان شریعتمدار مندرج شده؟
آن یکی که خودش را میرزا حسین معرفی نموده و قدری قصیر القامه بود، گفت: مجید چه کسی است و با شما چه ارتباطی دارد؟ و این مجید از طریق صغرا چطور از اخبار و احوال حضرت آقا مطلع گشته؟
عرض کردم: از این اظهارات معلوم میگردد که شما نمره تلفون اینجانب که مامور خفیه میباشم، تحت کنترل و شنود داشته و دیگر یک کلمه هم مذاکره نمینمایم. تمام.
بعد از گفتن این کلمات بکلی ساکت شده هر چه سئوال نمودند جوابی ندادم و متوجه گشتم که ماموران خفیه که با حسینخان ارتباط داشته لابد فکر کرده که من طرفدار حسنخان صدراعظم بوده و خواسته خبر را لو بدهد که جلوی مذاکرات حضرت آقا را با صدراعظم اتازونی بگیرد.
آن دو نفر به هم اشاراتی نموده و حقیر هم انگار که لال مادرزاد باشم. هیچ نگفته، منتظر ماندم ثانیا وارد لت و کوب بشوند، و دیدم که خیر. چنین کاری نمینمایند.
هنوز به قاعده نیم ساعت نگذشته که وسایل مرا آورده و تحویل من داده و مرا با چشم بسته به جایی برده. وقتی چشمهایم را باز نمودند جلوی ماشین و جلوی منزل خودمان بودم.
وارد منزل که شدم دیدم عیال با چشم گریان نشسته و منتظر من است. تا مرا دید بغل نموده اشک از چشمانش فرو میریخت. گفتم: برای چه گریه مینمایی؟ من که چیزی نشده و سالم هستم.
عیال گفت: دیگر تمام شد، امروز متوجه شدم که صغرایی در کار نبوده و شما هنوز در استخدام امنیه بوده و دیگر تحمل ندارم، یا من را انتخاب نموده و یا بروید به همان کار خفیه و امنیه، مرا بگو که چقدر خودم را کوچک کردم. خدا مرا مرگ بدهد که به این خفت و خواری افتادم.
رفتم داخل اتاق، عجب مصیبتی شده. در کتابخانه چشمم به کتاب برباد رفته افتاده، ثانیا دچار خنده شدم. به خودم گفتم: فردا، فردا به این موضوع فکر خواهم کرد.
میرزا ابراهیم خفیه نویس