راپورت خفیه نویس؛ مهدینیا مهدینیا
امروز صبح کله سحر رفتم یک مفاتیح الجنان بخرم، مفاتیح قبلی را وقتی رفته بودم ملاقات یکی از زندانیان اوین داده بودند به زندانی و مامورین زندان صفحه دعای خلاصی از زندان را کنده بودند. گفتم: چرا اینکار را کردند؟ گفت: زندانبان مرا احضار کرده و گفته آن صفحه دعای خلاصی از زندان را بکن بعد کتاب را ببر تو، گفتم چرا؟ کفته محض عرا، مردک ضدانقلاب، آمدی زندان، هی دعای خلاصی از زندان بخوانی و آزاد بشوی، خودم بیایم کلید فرار بگذارم دم دستت؟ امروز عیال گفت این مفاتیح دیگر ورق ورق شده یک جلد تازه با حروف درشت بگیر که آدم راحت بخواند.
رفتم سراغ میرزا جعفر کتابفروش، خیلی خوشحال شد و دست داد و گفت: فرمایش؟
گفتم: یک مفاتیح الجنان میخواهم.
گفت: مفاتیح به درد نمیخورد، صد تا دعا دارد، هر کدام را بخوانی همان امام میآید.
گفتم: نه، یک مفاتیح معمولی برای خانه خودمان میخواهم.
با خودم فکر کرده بودم که این خیلی بد است که این همه او به ما سرویس میدهد، حداقل ما هم کتابمان را از او بخریم.
سه چهار اندازه مفاتیح جلویم من گذاشت، من هم یک خوش دستش را انتخاب کردم.
گفت: راستی! همین امروز کتاب زندگی و غیبت مهدی عج را پس آوردند، میخواهی بدهم ببری برای آقا.
با خوشحالی گفتم: یعنی با خود امام زمان هم ملاقات میکنند؟
گفت: بله، خیلی هم راحت.
گفتم: حتما بده.
کمئ مخصوص را باز کرد . تا آمد کتابی با جلد کهنه قدیمی را بیرون بیاورد، کتاب از جایش تکان نخورد، دیدم زیر لب دعای فرج را میخواند. فایده نکرد، صدای حضرت آمد که من دیگر خسته شدم، چقدر کار کنم؛ حداقل دو روز بگذارید استراحت کنم.
گفتم: مگر شما کار هم میکنید؟
گفت: اهه کی! تنها کسی که کار می کند منم. طرف به عنوان محافظ مرا با عروس و پسرش فرستاده بود، شمال. دو هفته اسیر این پرسپولیسیها بودم که مرا گذاشته بودند بغل بیرانوند که گل نخورد، ولی هیچ وقت مثل آن بار که وزنه برای رضازاده زدم خسته نشدم، الآن هم دارم از خستگی میمیرم.
گفتم: حالا فقط نیم ساعت میرویم بیت رهبری و خلاص...
تا گفتم بیت رهبری، یک دفعه نظرش عوض شد، فورا ظاهر شد، گفت برویم.
گفتم: شما هم مثل ایشان علاقه متقابل دارید؟
با تعجب گفت: من؟ میخواهم سر به تنش نباشد، الان هم قصد دارم حسابی بشورمش بگذارمش کنار.
یک کت و شلوار بنفش تیره پوشیده بود با یک پیراهن صورتی تیره و یک کراوات قرمز، ادوکلن هم زد و آماده شد. رفتیم. تلفن زدم به وحیدخان کشیکچی که مهمان مخصوص دارم. به آقا بگو کسی نباشد.
وحید با تعجب گفت: هماهنگه؟
گفتم: می شود.
گفتم حضرت آقا....
گفت: مهدی صدام کن.
گفتم: حضرت مهدی عزیز
گفت: بیخیال حضرت شو، همان مهدی خالی را بگو.
گفتم: الان کجا تشریف دارید؟
گفت: بطورعادی طرف جزایر برمودا هستم، ولی به عراق وایران و افغانستان و چند کشور دیگر هم سر میزنم.
گفتم: شما مثل اینکه با رهبر جمهوری اسلامی مشکل دارید؟
گفت: کی مشکل ندارد؟ از خود محمدآقا بابا بزرگ مادری بگیر تا علی و حسین و حسن و فاطی و تقی و بقیه، همه مشکل دارند، آبرو برای ما باقی نگذاشتند، هی اسم مرا میآورند و بندری میرقصند. بعدش، من اصلا آدم سیاسی نیستم، بابابزرگ هم نبود، بیخودی این آخوندهای احمق بخاطر پول خاندان ما را بی حیثیت کردند.
رسیدیم و پیاده شدیم و رفتیم تو و وقتی وارد شدیم؛ تا اسم آقا امام زمان را آوردم دست و پای آقا شروع کرد لرزیدن.
گفت: کجا تشریف دارند؟
گفتم: همین جا.
و ظاهر شد، آقا یک نگاهی به سرتاپای امام انداخت و گفت: شما مطمئنید که امام زمان هستید؟
امام گفت: په نه په، جورج کلونی هستم، آمدم اینجا ویزای مسکو بگیرم.
حضرت آقا فرمودند: یک نشانه ای از خودتان بدهید که خیال من راحت شود.
امام فرمودند: برو توی کتابخانه، کتاب امام علی عبدالفتاح عبدالمقصود را باز کن. صفحه ۱۳۴جلد چهارم، یک کاغذ سفید است که فهرست شاعران شب شعر دوسال قبل را نوشته بودی. پیداش کن.
آقا با تعجب رفت و دیدم رنگش مثل گچ سفید شده. گفت: بگذارید پایتان را ببوسم.
امام گفت: لوس بازی در نیار، تو مرا ضایع نکن، لازم نیست پای من را ببوسی.
آقا گفت: کی ظهور میکنید؟
امام گفت: هیچ وقت، به تو چه ربطی دارد؟ اصلا نمیخواهم تا وقتی این مسخره بازیهاست ظهور کنم. بگو بچههای وزارت و ناجا و اطلاعات سپاه دست از سر من بردارند، وگرنه می روم فنلاند دیگر اینجا نمیمانم.
آقا فرمودند: آنها به شما کاری ندارند، آنها عاشق شما هستند.
امام گفت: هر ماه یک پیرزنی پیرمردی را طعمه میکنند و مرا توی موقعیت قرار میدهند، نشستم خندوانه نگاه میکنم یا لالیگا میبینم، مرا احضار میکنند و طرف مرا تهدید کرده که اگر ظهور کنی من خودم تکه تکه ات میکنم. من واقعا جرات نمیکنم بروم جمکران سر بزنم ببینم چه خبر است.
آقا فرمودند: تو را به خدا ناراحت نشوید. شما باید ظهور کنید، با این وضعیت و کشتار در دنیا جای شما خالی است.
امام گفت: عجب پررویی هستی. تو خودت از همه بدتری، من از هر ده تا شکایت که دستم میرسد حداقل هفت تای آنها از توست، برای چی مادر را در زندان حبس کردی، نمیگذاری بچهاش را ببیند؟ بخدا حجاج بن یوسف و معاویه و یزید هم از این کارها نکردند، نگذار دهنم باز شود. لاجوردی جلاد هم با پسر مسعود رجوی این کار را نکرد، و پسرش را برایش فرستاد. شما در حد او هم آدم نیستید؟ از افرادی که وقتی من میآیم مجبورم آنها را بکشم تو سومی هستی. تازه کلی هم تخفیف خوردی.
آقا گفت: هر چه شما بگوئید من میکنم.
امام گفت: ده نمیکنی ده، همین الآن بگو محمدعلی طاهری و نازنین زاغری و نسرین ستوده را آزاد کنند، همین الآن.
آقا گفت: به پرونده اینها رسیدگی نشده.
امام گفت: همین الآن استعفا بده. مگر نمیگویی به حرفم گوش میکنی؟
آقا گفت: شما در جریان نیستید، من الآن اگر استعفا بدهم....
امام گفت: من در جریان آینده نیستم و تو هستی؟ واقعا که پررویی رهبر من.
آقا آمد حرفی بزند، امام غیب شد و رفت. کتاب هم از روی میز غیب شد.
آقا نگاهی به من کرد و گفت: شتر دیدی ندیدی!
گفتم: کدام شتر؟
تا فردا
میرزا ابراهیم خفیه نویس