روایت واقعی از فاجعه آن روز شوم سردشت
پرده اول:
هفتم تیر ١٣٦٦، نوجوان ١٤ سالهای بودم با کلی آرزوهای زیبای نوجوانی. امتحانات درسی تمام و تعطیلات تابستانی شروع شده بود؛ به عشق خریدن دوچرخه که هیچوقت نخریدم، در مغازه تعویض روغنی برادرم مشغول کار بودم که ناگهان صدای انفجارهای پیاپی و مهیبی سکوت شهر را شکست؛ طبق معمول، چند دقیقه ترسیدم و لرزیدم و در چال سرویس مغازه زیر ماشین پناه گرفتم؛ چراکه این بمبارانها، تقریباً هرروزه بود و اگر همان لحظه برایت اتفاقی نمیافتاد، یعنی خطر دفع شده تا بمباران بعدی.
بیست دقیقه طول کشید که شایعه بمب شیمیایی در شهر بخش شد؛ کمتر کسی از شیمیایی و عوارض مرگبار آن خبر داشت؛ اما همه وحشتزده درحال فرار بودند. منزلمان کنار بیمارستان بود. کنجکاوی نوجوانی مرا به محل اصابت بمب که در چند قدمی من بود، کشاند. مرکز اصلی تجارت شهر بود که در آنجا، بر اثر انفجار، ویترین مغازهها شکسته و اجناسشان به بیرون در پیادهرو پرت شده بود. مردم کوچه و بازار را میدیدم با چهرههای خاکآلوده و رفتارهای عجیب، بدون کوچکترین زخمی!
با فریاد تذکر مأمور سپاهی که به من گفت باید محل را ترک کنم، به خود آمدم و پا به فرار گذاشتم. در طول دویدن، پیرمردی را دیدم که تلوتلوخوران مشغول بستن مغازه بود و درضن، سیلاب آب از چشمانش جاری بود. با مشاهدات چند دقیقهای در محل، احساس کردم که اتفاق وحشتناکی رخ داده است؛ لذا از ترس، پا به فرار گذاشتم و یکنفس تمام خیابانها و کوچهپسکوچههای شهر را به مقصد خانه دویدم. جلوی در خانه، مادر نگرانم با چشمهای منتظری که تنها مأمن و مأوای زندگیم بود، چشم به راهم بود؛ از فرط خوشحالی خود را در آغوش باز و مهربانش انداختم.
از بلندگوی مسجدجامع از مردم و ساکنان شهر، مصرانه درخواست میشد که شهر را در اسرع وقت ترک نمایند. ماشین نداشتیم و هر کسی که داشت، در فکر خانواده و حفظ جان خود بود. بعد از چهار ساعت، توانستیم تراکتوری را با باربندش کرایه کنیم و غروبهنگام، خانواده ٨نفری قد و نیمقد با سرپرستی مادرم، به مقصد روستای «گولی» راهی شدیم. باتوجه به صعبالعبوری جاده، بعد از حدود ٧ ساعت، دور و بر نیمهشب به روستای مذکور رسیدیم.
استفراغهای مداوم آن روز و سوزش چشمان، امانم را بریده بود و تنها دارویی که داشتیم، قرصهای مسکن همراه مادرم بود که در همان چند روز اول، تمام شد. بهداشت زیر خط صفر بود؛ لذا به توصیه مادر، ما پسرها چون زیاد بیرون میرفتیم، باید موهای سرمان را با تیغ میزدند تا از گزند حشراتی چون کک و شپش در امان بمانیم؛ به یاد دارم اولین عارضه شیمیایی بعد از تراشیدن موهای سرم، موقعی که زیر آفتاب نشسته بودم احساس شد: انگار آهن مذابی را روی فرق سرم ریختند؛ درد بدی را در فرق سرم احساس کردم و دواندوان به خانه برگشتم. مادرم با آب سرد، سرم را شست و درد کمتر شد. دیگر جرأت نمیکردم در روزهای گرم زیر نور مستقیم آفتاب بنشینم. وسیله نقلیه عمومی در روستا نبود و هر از چند گاهی، تراکتور یا ماشین باری به روستا میآمد؛ بمبارانهای رژیم بعث (عراق) در شهر ادامه داشت؛ لذا از ترس، عطای دکتر رفتن را به لقایش بخشیدیم. من هم سعی کردم کمتر شکایت کنم؛ چون مادر بهاندازه کافی مشکل داشت.
چندین ماه، به همین منوال گذشت. هر روز خبر میرسید که چندین نفر از اهالی سردشت فوت کردهاند. مرگومیرها بسیار بیشتر از زاد و ولدها بود. پزشکی قانونی که علت مرگ را جویا شود، در کار نبود و همه مرگها را تقدیر و مشیت الهی قلمداد میکردند.
آنان که باید میمردند، مرده بودند. شهر بیشتر به خرابه شبیه بود تا محل مسکونی. در عوض گورستان بسیار بزرگتر از سابق بود. مبلغان مذهبی و مردم میگفتند که همه به بهشت رفتهاند.
بالاخره جنگ در سال ٦٧ تمام شد و قطعنامه ٥٩٨ مابین طرفین، با وساطت سازمان ملل منعقد شد.
خبر رسید که رییس جمهوری وقت (هاشمی رفسنجانی) به آذربایجان غربی سفر میکند و در طول سفر، به سردشت میآید. روز موعود فرا رسید و جناب رییس جمهوری در میان تدابیر شدید امنیتی، با هلیکوپتر در میدان ورزشی پایین شهر به زمین نشست. رفسنجانی قبل از شروع سخنرانی بیست دقیقهایاش گفت که علیرغم توصیههای مکرر مشاوران امنیتی برای انصراف از این سفر بهدلیل امننبودن سردشت، کفنپوشیده به دیدارتان آمدهام و با گلوی بغضکرده ادامه داد: «خدا لعنت کند آنان که مرا نسبتبه مردم شریف کردستان بدبین کردند». وعدههایی از قبیل عمران و آبادانی و توجه بیشتر به خانوادههای شهدا و مصدومان شیمایی ارائه کرد و رفت.
پرده دوم:
سالها طول کشید، تا اینکه ساختمان نوساز و کوچکی با امکانات محدود به نام «درمانگاه مصدومین شیمیایی» دایر شد و خبر رسید که گروهی از متخصصان در زمینههایی اعم از ریه، پوست، اعصاب و روان و داخلی برای شناسایی باقی مصدومان شیمیایی، به سردشت میآیند.
شمار زیادی از اهالی شهر و روستاهای حومه، جهت ثبتنام به درمانگاه مذکور سرازیر شدند. مدارک موجود که باید بههمراه میآوردند، شامل کارت شناسایی بود و روستاییها باید کارت سکونت زمان واقعه (بمباران شیمیایی) و درصورت نداشتن آن، باید صورتجلسه یا استشهاد محلی با امضای شورا یا معتمدین شهر را با خود به همراه میآوردند.
من و مادر هم ثبتنام کردیم و طولی نکشید که پنجره درمانگاه به لیستهای بلندبالایی از نام مراجعهکنندگان مزین شد.
معاینه باید در سهنوبت صورت میگرفت. نوبت اول، اسپیرومتری در همان درمانگاه صورت میگرفت؛ بعد از چند روز، نوبت ما شد؛ بههمراه مادر مراجعه کردیم؛ درمانگاه کوچک مملو از جمعیت بود: افرادی که نوبت داشتند، بهعلاوه مراجعهکنندگان جدید برای نام نویسی. ازدحام جمعیت بهحدی بود که هر از چند وقتی برای هواخوری بیرون میرفتم. ٢ ساعت گذشت، اما همچنان منتظر.
ناگهان مسؤول پذیرش به استقبال گروهی تازهوارد که متشکل از چند خانواده غیربومی حدوداً ٢٥ نفره میشد، شتافت. تر و تمیز و بوی اودکلنشان فضای درمانگاه را عوض کرد؛ هماهنگشده آماده بودند و ضمن ثبتنام فوری، به آنها قول مساعد داده شد که در اسرع وقت به اتاق اسپیرومتری بروند. از روی کنجکاوی، دنبال فرصتی بودم که با آنها همصحبت شوم. فرصت بهوجود آمد. دو نفر از آنها سراغ دستشویی را گرفتند. گفتم که دنبالم بیایند تا راهنمایشان باشم. درطول مسیر دستشویی، مؤدبانه از یکی از آنها سؤال کردم که زمان بمباران شیمیایی ٦٦ در سردشت چهکار میکردند؟ خونسرد جواب داد که برای تفریح، به دیدن آبشار «شلماش» آمده بودند. از وسیله نقلیهای که با آن آمده بودند، پرسیدم؛ گفتند که با اتوبوس دربستی از تهران، مستقیم به آبشار شلماش رفته بودند! جا خوردم و گفتم با اتوبوس تا خود شلماش؟ گفت آره! واقعیت نداشت؛ چراکه آن زمان، راه آبشار شلماش خاکی و صعبالعبور بود و تنها تراکتور و بعضی از ماشینهای محکم باری بهسختی تردد میکردند. از اون یکی پرسیدم، گفت من هم همراه ایشان بودم!
معما زیاد پیچده نبود. موضوع از دو حالت خارج نبود: افراد مذکور یا از بستگان و نورچشمیهای متخصصان اعزامی به سردشت بودند، یا با توصیه مقامات سیاسی-امنیتی غیربومی منطقه جهت اخذ درصد جانبازی و بهرهوری از حقوق و مزایای آن آمده بودند.
در همین هنگام، با صدای بلندی اسم خود و مادرم را شنیدم که بهمنظور رفتن برای معاینه، آماده شویم. وارد اتاق کوچک معاینه شدم. با توصیه پرستار، باید با تمام قدرت، در دستگاه کوچکی فوت میکردم. با تمام قدرت در آن فوت کردم و اتاق را ترک کردم.
مرحله دوم معاینه «سی تی اسکن» بود که بهعلت عدم وجود چنین امکاناتی در داخل درمانگاه شهر، تمام متقاضیان باید با پرداخت کلیه هزینههای ایاب و ذهاب و علاوهبر آن، پرداخت هر متقاضی مبلغ ١٨٠٠٠ تومان که آن زمان مبلغ هنگفتی بود، برای این منظور، به ارومیه میرفتند. برای آنها که وضعشان خوب بود هم فال و هم تماشا و برای فقرا مصیبت خرجی دیگر بر دوش.
مرحله سوم و پایانی معاینه، چند هفته بعد با حضور متخصصان اعزامی از مرکز، در سردشت صورت میگرفت. جمعیت زیادی بالغبر ٣٠٠ نفر، منتظر معاینه بودند. نوبت به من که رسید، در فاصله ٢ دقیقه، معاینه چشم شدم که از همه برایم مهمتر بود. بعد از آن، کل معاینه متخصصان دیگر، ١٠ دقیقه طول نکشید و تمام شد. به نظرم بازی بسیار مضحکی آمد و فقط برای رفع تکلیف و خالی نبودن عریضه، انجام شده بود. مگر میشد مصدومیت شیمیایی را بعد از ١٦ سال، در طول ١٠ دقیقه تشخیص داد؟
با اعلام نتایج معاینات کمیسیونهای پزشکی از ساکنان سردشت برای تشخیص مصدومان شیمیایی، متوجه شدیم که حدود ٩٠ درصد از متقاضیان بومی رد شده بودند.
ماندیم؛ نه حامی داشتیم و نه خدماتی برای تحمل جراحات شیمیاییمان.