یک زندانی وقایع دیماه ٩٦: «بازجو روی سرم ادرار کرد»
روایتی که در ادامه میآید حاصل گفتوگویی طولانی با جوانی سی ساله به نام مسعود عبداللهی است که در اعتراضات سراسری دیماه سال گذشته، ۱۲ روز را در بند ۶ و یک-الف زندان اوین و یک مکان نامعلوم دیگر گذرانده است. خاطرات آقای عبداللهی به ترسیم تصویری روشنتر از شکنجههای طاقتفرسای روحی و جسمی در زندانهای ایران، که این روزها بحثش بالا گرفته است، کمک میکند.
«از اولین روزهای پیوستن تهران به شهرهای معترض قیام دیماه ٩٦، عصرها از شرکت محل کارم در خیابان کریمخان به چهارراه ولیعصر میآمدم تا در تجمعات شرکت کنم.
شب سوم، جوانی خوشبرورو با ابروهای برداشته خود را امیر معرفی کرد، جلو آمد و گفت: «هر شب تو را اینجا میبینم. بیا ازاینبهبعد با هم در تجمعات شرکت کنیم.»
تجمعات پراکنده تازه داشت شکل میگرفت که روبهروی بانک ملی فردی یکباره مرا از پشت بغل کرد و نگه داشت. بلافاصله، ماموران لباسشخصی برای دستگیریام حمله کردند. کسی که از پشت بغلم کرده بود همان امیر بود.
ماموران من و چند نفر دیگر را با کتک داخل یک ون انداختند و ماشین حرکت کرد. از زیر چشمبند متوجه شدم سمت جنوب خیابان ولیعصر میرود. ده دقیقه بعد، ماشین ایستاد و وارد یک ساختمان شدیم. از طبقه بالا و پایین صدای جیغ و فریاد بلند بود. ناخودآگاه سرنوشت «کهریزک» در ذهنم مرور میشد.
همینطور که از پلهها سمت طبقه پایین میرفتیم، تهدیدها شروع شد: «بیچارهات میکنیم. مسجد آتش میزنی؟» به اتاقی ۳x۴ متر وارد شدیم و مرا محکم روی زمین پرت کردند و تا خوردم، کتکم زدند. دو نفر بودند، یکی به آن یکی میگفت «دکتر» و نفر دوم هم اولی را «١١٠» صدا میزد.
همینطور که سرم را به درودیوار میکوبید، مرا به انواع گروهها از ریاستارت گرفته تا مجاهدین خلق و رضا پهلوی منتسب میکرد. بعد از بارها کوبیدن سرم به اینور و آنور، بلندم کرد، اسلحه درآورد و گذاشت روی شقیقهام. همزمان دستش را به کمربندم گرفته بود و با آن بازی میکرد و مرا به طرف خودش میکشید. فاجعه کهریزک بار دیگر در ذهنم زنده شد.
فشار لوله اسلحه داشت مغزم را سوراخ میکرد که ١١٠ گفت: «بچه مسلمونی؟» با صدای لرزان گفتم: «آره.» گفت: «اشهدتو بگو.» ماشه را کشید و با فریاد به دکتر گفت: «پس چرا تیر نگذاشتی توش؟» دکتر از دور گفت: «بزن تو زانوش، بزن تو زانوش.» قلبم داشت از جا کنده میشد.
انگار جنون گرفته بودم. شروع کردم به عربده زدن. گفتم: «بزن تو سرم، بزن تو سرم.» زانو زده و سرم را رو به زمین گرفته بودم. دیدم مایعی داغ کمکم دارد روی سرم میریزد. فکر کردم چای روی سرم خالی کرده است. بوی ادرار که بلند شد، فهمیدم چکار کرده بود.
گفت: «… توی اسلامی که تو بهش معتقدی.» بغض گلویم را گرفته بود. با تمام توانم بغضم را قورت دادم. پوزخند خبیثانهای زد، اسلحه را انداخت و رفت. تا چهل روز بعد از آزادی، روزی هفت، هشت بار برای تمیز کردن سرم حمام میکردم.
آن روز تا شب از رابطهام با ریاستارت و مجاهدین خلق پرسیدند. صبح روز بعد، با داد و فریاد، چشمبند روی چشممان گذاشتند و ما را بردند بیرون از ساختمان. با همان پای برهنه که در تجمع دستگیر شده بودم، دوباره سوار ماشین شدیم. حدود یک ساعت و نیم در راه بودیم تا رسیدیم به مجموعهای بزرگ با ساختمانهای زیاد. بعدا که به زندان اوین منتقل شدیم، از بقیه بازداشتیها شنیدم، آنجا بند «یکـالف سپاه» بود؛ بندی جدا از زندان اوین. در راه، لحظهای گذرا تابلوی اتوبان بابایی را هم دیده بودم.
سالن بند پر از جمعیت بود، آنها هم رو به دیوار نشسته بودند. من هم رو به یکی از دیوارها نشستم. یک عراقی را در مشهد دستگیر کرده بودند و یک چینی را که گفتند در حال فیلمبرداری از تجمعات بازداشت شده است.
برگههای بازجویی را جلوی هر کدام از ما گذاشتند. هم سوال و هم جواب را باید خودمان روی برگه مینوشتیم. چرا به خیابان آمدی؟ کدام مساجد را آتش زدی؟ بازجو هم هر چند دقیقه یک بار محکم میکوبید توی سرم.
صبح روز بعد، ما را به شعبه ۲ دادسرای شهید مقدس اوین بردند. برای قاضی از شکنجهها گفتم و از او خواستم کاری کند. هیچ جوابی نداد و قرار بازداشت که صادر شد، دوباره به بند یکـالف برگشتیم.
شش روز هم در همین بند یکـالف سپاه بودم. از روز سوم، بچهها را برای اعتراف تلویزیونی آماده میکردند. یکی از بچهها که خیلی کتک خورده بود راضی شد اعتراف کند. پسر هفده، هجده سالهای بود از منطقه خاک سفید و به ارتباط با ریاستارت اعتراف کرد.
روز چهارم بازجو دوباره آمد سراغ من. سوالهای تکراریاش را باز شروع کرد: «چرا به خیابان آمدی؟» سه بار پرسید و هر بار گفتم «برو از آقای روحانی بپرس»، «برو از رهبر معظم بپرس». وقتی دیدم دیگر از کتک خبری نیست، فهمیدم پشت سرم دوربین روشن کرده است تا اعتراف کنم. از اعتراف کردنم که ناامید شد، دوربین را خاموش کرد و دوباره کتک شروع شد.
زیر مشتولگد بازجوها بودم که یکباره رفتارها دوباره نرم شد. مردی با کتوشلوار شیک وارد اتاق شد و به من سلام کرد. گفت: «من از آشنایان خانوادگی شما هستم. اگر با ما همکاری کنی، قول میدهم، زود آزادت کنیم.»
گفتم: «پدر من کارمند ارتش بود، بعد از انقلاب اخراج شد و هیچ دوستی در سپاه ندارد.» بعد از کلی اصرار، وقتی دید من حاضر به اعتراف علیه خودم نیستم، گفت: «خودت خواستی.» و رفت. بازجوها از پشت یقه لباسم بلندم کردند و سرم را چسباندند کنج دیوار.
مثل فوتبالیستی که بخواهد توپ را روی نقطه پنالتی بکارد نوک کفشش را بهآرامی روی سرم کشید و با تمام توان به سرم لگد زد. سرم محکم به دیوار خورد، نه یک بار، چندین بار. دستم را روی شکمم گرفتم که لگدش به شکمم نخورد. دوباره با همان شدت به گردن و کمرم لگد زد. از حال رفتم.
یک هفته بعد، از این دالان مرگ زنده بیرون آمدم. این بار نوبت نبرد مرگ و زندگی در اوین بود.
دوباره گروهی به بند ۶ زندان اوین، بند زندانیان مالی، منتقل شدیم. روز قبل از انتقال ما به اوین، سینا قنبری در یکی دیگر از بندها کشته شده بود. همه یا بهتزده بودند، یا از درد مینالیدند، یا گوشهای کز کرده و خیره مانده بودند.
افسر نگهبان بند هر شب به هر زندانی دو قرص میداد، یکی پروپرانول، داروی تپش قلب، بود و اسم دیگری را گذاشته بودند قرص شب. بعضی بازداشتیها، از شدت فشار روانی، نه تنها سهمیه قرص خود، بلکه قرص شب بقیه زندانیها را هم میگرفتند و میخوردند. یکی از بازداشتیها که اتاقش چسبیده به سرویس بهداشتی بود همیشه خواب بود. یک بار از تختخوابی که تقریبا یک متر از زمین فاصله داشت بهشدت افتاد روی زمین، ولی از خواب بیدار نشد. وقتی هم که بچهها بلندش کردند تا دوباره روی تخت بگذارندش، باز بیدار نشد.
شب دیگری که در سلول نشسته بودیم، صدای دادوفریاد از سالن بند آمد. بیرون پریدیم، دیدیم جوانی هفده، هجده ساله دارد خودش را بهشدت میزند. او هم قرص خورده بود. وقتی آرام شد، خواستم بروم کنارش درددلی کنیم. اما نه من نای گفتن داشتم، نه او گوش شنیدن. نرفتم.
مرگ سینا قنبری برای زندانبانها شوک بزرگی شده بود. فردی «حسینی» نام، که زندانیها بهعنوان رییس زندان میشناختندش، آمد پیش من. نقش بازجوی خوبِ بعد از شکنجههای شدید را داشت. حالم را پرسید و از ادرار کردن همکارش روی سرم گفتم. با لحنی مهربانانه و تهمایهای از التماس گفت: «نیازی نیست این را برای کس دیگری بگی. میگم زود آزادت کنند.» و رفت.
به سلول برگشتم. گوشه تخت چمباتمه زده بودم که صدای هیاهویی از بیرون به گوشم رسید. از شعارها فهمیدیم خانوادههای بازداشتیها برای آزادی بچههایشان آمدهاند. نوجوانی کرمانشاهی که همسلولیام بود بابغض گفت: «کسی نیست بیاد سراغ من. اینها از بیکسیام استفاده میکنند و همه اتهامات را به من میچسبونند.» برای کار از کرمانشاه به تهران آمده و در تظاهرات دستگیر شده بود.
چند روز بعد که دوباره برای تفهیم اتهام به دادسرای اوین رفتیم، باز این شکنجهها را برای قاضی تعریف کردم. گفت: «بدتر از اینها را میبینی. میاندازمت جایی که عرب نی انداخت.»
۱۲ روز تمام از بازداشتم میگذشت که از بلندگوی زندان اسمم را صدا زدند. به دفتر بند که مراجعه کردم، کارت شناسایی خواستند و گفتند: «تو آزادی.» کبودیهای روی گردن و کمرم خوب شده بود. خوشحال بودم که نیفتادهام جایی که عرب نی انداخت. داشتم آزاد میشدم، ولی جوان بیسروزبان دستفروشی که وسط جمع کردن بساطش در اوج شلوغیها دستگیر شد هنوز آنجا بود و دنبال بساطش میگشت.
آن مرد میانسال خیابان فلاح هم هنوز در سلولش در حال جان کندن بود، با همان دندههای شکسته و دستوپای تاولزده از زخم. همین زخمها بود که ما را به هم پیوند میداد، دندههای شکسته او و یک انگشت موی ریخته بالای گوش راستم از خفقان زندان.