«خواهرم در تلویزیون حکومتی مرا طرد کرد»
*این مطلب روز سهشنبه ۹ مردادماه، در بخش دیدگاههای روزنامه نیویورکتایمز منتشر شده است.
روز جمعه، در یک برنامه تلویزیونی که در پربینندهترین زمان تلویزیون ایران پخش شد، خواهرم بهشکل عمومی مرا طرد کرد.
نمیتوانم بگویم انتظار چنین اتفاقی را نداشتم. در طول دو دهه گذشته -بهعنوان یک روزنامهنگار منتقد حکومت، یک فمینیست و یک مخالف حکومت که در آمریکا و در تبعید زندگی میکند - جمهوری اسلامی برای مرعوبکردن من و خانوادهام، که در یک روستای کوچک و فقیر در شمال ایران، جایی که به دنیا آمدم، زندگی میکنند، تلاش کرده است.
بهعنوان یک روزنامهنگار در ایران، اغلب بهدلیل افشای مشکلات و فسادهای حکومت به دردسر میافتادم، تا آنکه در نهایت کارت روزنامهنگاری مرا لغو کردند. خیلی وقتها بابت نوشتن مقالههای انتقادی علیه محمود احمدینژاد، رییس جمهوری پیشین ایران، تهدید به بازداشت و یا بدتر آن میشدم و درنهایت سال ۲۰۰۹ به اجبار سرزمینم را ترک کردم.
اما تهدیدهایی که در مقام یک روزنامهنگار با آنها مواجه بودم، بههیچوجه قابل مقایسه با آزارها و حملههایی که پس از راهاندازی کمپین «آزادیهای یواشکی» در سال ۲۰۱۴ - کمپینی علیه قانون حجاب اجباری - با آنها روبهرو شدم، نیستند.
حکومت به من دسترسی نداشت؛ اما خانوادهام بیشترین لطمهها را خوردند. فشارهای اقتصادی وجود داشت: مثلاً تهدید به لغو پروانه کسب. بعضی از اعضای خانواده هم تهدید شدند که از کار اخراج میشوند، تا آنکه برای اثبات وفاداری خودشان، رازهایی درباره من را افشا کردند. و البته وزارت اطلاعات بهشکل مداوم، مأمورانی را سراغ پدر و مادر پیرم میفرستاد. آنها یکبار پیشنهاد کردند که همه خانواده با هم در ترکیه دور هم جمع شویم. میتوانم تصور کنم که چه نقشهای در ذهنشان برای من داشتند.
اما سوءاستفاده از خانوادهام در نسخه ایرانی و مشابه برنامه «۶۰ دقیقه» (برنامه «بدون تعارف» در شبکه دوم سیمای جمهوری اسلامی ایران)، کاملاً جدید بود. این اقدام، در مقایسه با اقدامات پیشین آنها علیه من، بیرحمانهترین تلاش برای شرمسار کردن، مرعوب ساختن و شکستن روحم بود. استالین از این بابت مفتخر خواهد بود.
دو مصاحبهگر، هر دو مرد، مقابل خواهر بزرگترم و دخترش، خواهرزادهام، که هر دو چادر بهسر کرده بودند. خواهرم شروع به صحبت کرد و درمورد من گفت که او دیگر خودش نیست - بهشکلی شستوشوی مغزیاش دادهاند که وارد فعالیت علیه حجاب اجباری شود.
خواهرم پرسید: «خودش میداند کاری که میکند، درست نیست. اما احساس میکنم دیگر خودش نیست. در غیر این صورت، چرا همیشه چشمهایش پر از اشک است؟ چرا خوشحال نیست؟» او گفت که خواهرش «موفقیتی بهدست نیاورده» و اگر «استعدادی داشت، دستکم باید من و دخترم را قانع میکرد».
من همیشه به خواهرم احترام میگذاشتم. هدفم هم هرگز فشار واردکردن بر او یا دیگر اعضای خانوادهام نبوده است. تلاش من این بوده است که زنان حق کنترل بر بدن خود را داشته باشند و خودشان قادر به انتخاب باشند که روسری بر سر کنند یا نه.
اما هنوز به قسمتهای بد ماجرا نرسیدهایم. در یکی از سؤالهای متعدد جهتدار، یکیاز مجریها از خواهر و خواهرزادهام پرسید: «چه شد که تصمیم گرفتید به شکل عمومی از او ابراز برائت کنید؟»
خواهرم جواب داد: «من ده سال سکوت کردم. اما دیدم که او علیه ولیفقیه فعالیت میکند. کسانی که مرا میشناسند، میدانند که مقام معظم رهبری خط قرمز من است».
با وجود اینکه او علیه من و بهنفع حکومت صحبت میکرد، با او احساس همدردی میکردم. همانطور که او را نگاه میکردم، به واقعیت زندگی زنان و دختران در جمهوری اسلامی فکر کردم: آنها هم درصورت مخالفت با حجاب اجباری، با همین وضعیتی مواجه میشوند که من دچارش شدهام.
آیتالله علی خامنهای، که تقریباً درباره همه چیز در ایران، ازجمله اینکه چه چیزهایی از تلویزیون پخش شود، حرف آخر را میزند، پیش از این، مبارزه زنان علیه حجاب اجباری را «حقیر» توصیف کرده بود؛ اما پخش این برنامه نشان میدهد که ظاهراً نظر او درباره کمپین ما عوض شده است. بیش از هر چیز، این واقعیت که تلویزیون ایران بر موهای من متمرکز بود و توجهی به مسأله واقعی نداشت - این واقعیت که مردم ایران از نیازهای ضروری مانند آب و برق محرومند - آزاردهنده بود.
در بخشی که شاید بیش از قسمتهای دیگر ناراحتکننده بود، مجریها خواهرم را به این سمت سوق دادند که بگوید پدر و مادرم مرا عاق کردهاند. او درباره والدینم گفت: «آنها نمیتوانند باور کنند که مسیح لخت در خیابانها میگردد.»
مجری او را تحت فشار قرار داد: «والدینتان عاقش کردهاند؟»
جواب داد: «قلب آنها را شکسته است.»
شنیدن این حرفها باعث شد که مریض شوم.
واقعیت این است که پیش از روی آنتن رفتن این برنامه، مادرم با من تماس گرفت - زنی عامی که در ۱۴ سالگی مجبور به ازدواج شده و به سختی خو کرده است. مأموران وزارت اطلاعات، او و پدرم را تحت فشار قرار داده بودند تا در این برنامه شرکت کنند. امام جماعت محل هم بهطور علنی از آنها خواسته بود که در این کار، همراه شوند. مادرم این درخواستها را رد کرده بود - نمایشی از وفاداری که من هرگز نمیتوانم جبران کنم.
در مصاحبه، خواهر و خواهرزادهام میگویند که آنها با من «خواهند جنگید». به همین ترتیب، من هم در جنگ زندگی خود درگیریم.
وقتی به این فکر میکنم که برای چه کسانی میجنگم، فقط نیاز دارم که دقایق پایانی این برنامه را ببینم: در آن، خواهرزادههای عزیزم، ۴ و ۶ ساله، جلوی دوربین، چادر بهسر کردهاند.
دیدن آنها مرا به گذشتههای خودم برد؛ زمانی که مجبور بودم موهایم را بپوشانم؛ زمانیکه گفتند باید از بدن خودم خجالت بکشم و زمانی که در راهروهای مجلس، یک روحانی مرا تقریباً با مشت زد، چرا که دو رشته مو از زیر روسریام بیرون زده بود.
آنچه که حکومت با خانوادهام میکند، مرا بهشدت آزار میدهد؛ اما درنهایت، این حمله شخصی همیشه باعث قویتر شدن من و فمینیستهای ایرانی میشود، خانوادهای که خودم انتخاب کردهام.
خواهر دوستداشتنیام گفت: «من آمادهام که برای حجاب، جانم را فدا کنم.»
من هم برای فدا کردن جانم آمادهام. من جانم را برای زنانی مانند او میدهم، تا در آزادی زندگی کنند.