راهکارهای فرسوده
حامیان راهکارهای پانزدهگانه خاتمی به دامی افتادهاند که برای منتقدان اصلاحات در همه این سالها پهن کرده بودند. حرف همیشگی آنها، این بوده است که مخالفان اصلاحات، سیاستورزی واقعی (رئال پلتیک) را نادیده میگیرند و از بیرون و فارغ از مناسبات عینی نگاه میکنند. با انتشار راهکارهای خاتمی، این سٶال مطرح میشود که بعد از بیستسال نتیجهندادن این شیوه سیاستورزی، آیا دوباره و دوباره لیستکردن خواستها بدون پشتوانه و قدرت واقعی، تخیلی دیدن میدان سیاست نیست؟ آیا در وضعیتی که حاکم برای کنترل بحرانها عقلاً هیچ راهی جز کنترل بیشتر فضا ندارد، توصیه به قدرت برای نادیدهگرفتن قدرتش، یک توهّم تکراری نیست؟ چه دلیل منطقیای حاکم دارد که دست از شیوهاش بردارد، وقتی که کوچکترین مسامحهای کار را از کنترلش خارج میکند؟ وقتی هیچ نیروی منسجمی هم نمیتواند نظم موجود را درهم بشکند؟ اگر ترامپ بتواند نظام را شکست دهد، جام زهری که نظام سرخواهد کشید، هیچ ربطی به مسأله سیاست داخلی نخواهد داشت.
مشکل اصلی در صورتبندی اصلاحطلبان کلاسیک مثل خاتمی، به فهم وضعیت برمیگردد. براندازی یک حزب سیاسی نیست؛ گفتمان بیرأسی است که از دل آنتاگونیسمها و شکست پروژه اصلاحات سربرآورده است؛ از دل خستگی از وضعیت. باید به این فکر کرد چه فرایندهایی طی شده که بخشی از جامعه برای خلاصی از این وضعیت، حتی از جنگ حمایت میکند و خواستار بازگشت چیزی مثل رضاخان است. شعار مرگ بر دیکتاتور میدهد، اما دیکتاتور نظامی سکولار میخواهد؟ اینها فقط محصول دولت پنهان یا وزارتخارجه آمریکا نیستند؛ محصول اپوزیسیون رسمی هم هستند. جامعه به ملالی دچار شده که گاهی فروریختن را به تداوم شرایط ترجیح میدهد. بنیامین در قطعه مشهوری مینویسد: «انسان که در دوران هومر اسیر اندیشههای خدایان المپ بود، اکنون رها و چنان از خود بیگانه شده که میتواند نابودی خود را همچون عالیترین لذت زیباییشناختی تجربه کند.» ملال باعث میشود که بیشتر چیزها همچون جایگزینهایی وسوسهانگیز بهنظر برسند. و شاید تصورکنیم که آنچه واقعاً لازم داریم، یک جنگ فاجعهبار دیگراست. در این وضعیت که چنین ملال و خستگی و عصیان از خودِ حیات فراگیر شده، اصلاحات فارغ از هر معنایی، چیزی نیست جز تداوم ملال. آدمها ملال را نمیتوانند تاب آورند. میخواهند عوضش کنند؛ حتی شده با فاجعه. براندازی، پاسخ به این ملال عمومی است.
سؤالی مطرح میشود که آیا بیرون از دولت، قدرت سیاسیای وجود دارد که هم بربیندازد و هم به فاجعه منتهی نشود؟ سیاست در معنای رهاییبخش، عرصه اعتراض و حضور مردم در جامعه است که صدای خود را همپای صدای قدرتمندان جامعه برمیسازند؛ جایی است که حذفشدگان جامعه به نمایندگی از کل جامعه به میان میآیند. سیاست راستین، آن جایی است که اجحاف وجود دارد؛ نقطهای که تودههای مورد اجحاف قرار گرفته را به صحنه میآورد و بساط حاکمان را برهم میریزد. اصلاحطلبان از درک این نوع سیاست عموماً عاجز بودهاند. برای آنها سیاست یعنی تکرار غیرخلاقانه تغییرات تدریجی. اگر جمهوری اسلامی در فرایند زوال خودش، جمهوریت را از کف داد، برای اصلاحات رسمی نیز چیزی نماند جز «تدریجی». این دو زوال، یک دلیل مشترک داشتند: شکست حامیان جمهوریت و تغییرات از سویه دیگر خود. اسلامگرایی و تدریجیگرایی با اتکا به فرهنگ، قانون، وضعیت خطیر کنونی، دشمن خارجی و غیره، طرف مقابل را کمکم از صحنه حذف کرد و ردای او را به یادگار گرفت.
راه بازگشتی اگر باشد، در تغییر نوع نگاه است. سیاست در درون دولتشهر یونانی، در نقطهای شروع میشود که مردم با زور و فشار بر الیگارشی حاکم، خواستههای خود را به او تحمیل میکنند. به این ترتیب، سیاست درمعنایی فراتر، مقابله محکومان با حاکمان است، برای مطالبه آنچه از آن باز داشته شدهاند.
از این منظر، بدون وجود تفاوت میان حاکمان و محکومان، سیاست ممکن نیست. از این طریق است که محکومان، آنها که «هیچ» اند، خود را بهعنوان «کلیت» جامعه مطرح میکنند. فارغ از براندازان حرفهای که از سوی قدرتهای بینالمللی و بنگاهها و لابیهایشان تغذیه مالی و رسانهای میشوند، باید قبول کنیم که ما با خیل عظیمی از براندازان آماتور روبروییم که محصول وضعیت و نتیجه سالها حکمرانی غیردموکراتیک و نیز شکست نیروهای رقیباند. براندازان آماتور به نهادی جز نهاد درونی خودشان وابسته نیستند. آنها از تجربیات و وضعیتشان خط میگیرند. درست است که براندازان حرفهای ازطریق بمباران رسانهای به آماتورها زبانِ بیان میدهند، مثلاً شبکه منوتو، «رضاشاه روحت شاد» را توزیع میکند- البته اینجا باید ایستاد و نقد کرد- اما اهمیت این موضوع، جنبه ثانوی دارد. پیشاپیش، نارضایتی و بحرانی بهواقع وجود دارد که نمیتوان آن را پشت عملکرد براندازان حرفهای قایم کرد. در گذشته، گفتمان اصلاحطلبی زبان بیان معترضان را تهیه میکرد و اکنون گروههای دیگر. آنچه مهم است، میل به برانداختن شرایط موجود است.
سیاست راستین، مذاکره بین صاحبان قدرت که درمورد تعیین مسائل با هم مذاکره میکنند نیست، حتی اعمال قدرت نیز نیست، بلکه سیاست، لحظهای است که حذفشدگان و مطرودان جامعه، صدا پیدا میکنند. دموس در برابر پولیس. سیاست، پیکار صدای مطرودان - یا همان طبقات مختلف فرودست- در برابر حاکمان است. لحظه نمایش مردمانی که در نظام پلیس سهمی ندارند و به سهولت «مجرم»، «اوباش» یا «تروریست» خوانده میشوند و از عدالت در نظام اجتماعی سیاسی بهرهای نمیبرند؛ مردمی که آرمانشان چیزی نیست جز برابر شمردهشدن و تعلقداشتن. عدم درک این معنا از سیاست، نارسایی اصلاحطلبان کلاسیک است. بیراه نیست که تصور آنها از اعتراضات، عموماً نتیجه ناکارآمدی یا استبدادورزی و بیعقلی بخشی از حکومت است، و برای همین، به توصیه به آنها ختم میشود. آنها نمیتوانند متوجه شوند که اعتراضها کلیتی را دربرمیگیرد که ناشی از ترس از آینده است؛ هراس از همه امکانهای موجود.