راز دروغها
اولین چیزی که از جنگ در کودکی یادم است، کوچ نابههنگام بود. اولین جدایی، اولین دوری؛ اولین فرار در آدم حس عجیبی برمیانگیزد، هزار «چرا» را در ذهن کودکانه به جنبوجوش میآورد. تا اینکه زمان درکِ چرایی کوچ فرا میرسد، کار از کار میگذرد و کودکی انسان به جهنم پرسش بدل میشود. همین که دست چپ و راست خود را میشناسی، با درختها و دیوارهای خانهات خو میکنی، نفس میکشی، دوچرخهات را دوست داری، رازهایی با اسباببازیهایت داری که حافظ با فالهایش نمیتواند به آنها پی ببرد.
در و دیوار و تمام جزییاتی که با زندگی کودکانهات شکل میگیرد همه هستی و دنیایت میشود. اگر در آن زمان از من میپرسیدند که آسمان چقدر بلند است؟ میگفتم اگر به «بالاخانه» بروم، با پرشی ساده ستارهها را میگیرم. اگر میپرسیدند دنیا چقدر بزرگ است؟ میگفتم یک حیاط آنطرفتر از خانه ما خانهای است که آنطرفترش دنیا تمام میشود. دنیای من به همان اندازه بود.
حالا حسرتش را میخورم که چرا همانقدر نماند. حسرتهای مردی که کودکیاش در جنگ گذشته متفاوتتر از حسرتهای انسانی است که کودکی را در آرامش گذرانده است.
وقتی جنگ در مرکز شهر تمام شد و برگشتیم، گاو ما گلوله خورده بود. بعد از آن، تا چند هفته شیر نخوردم. از سفیدی ماست متنفر بودم، تا اینکه صاحب گاو جدیدی شدیم. شاید تصور میکردم گاو را از زیر خاک بیرون میکشند و میدوشند. تصورم این بود که تمام گاوهای دنیا همان گاوی بود که داشتیم. روزها میرفتم کنج حیاط زیر درخت انجیر، جایی که گاو را زیر خاک کرده بودند، و میگریستم. اولین باری که با مفهوم مرگ روبهرو شدم برایم قابل درک نبود، اما بهطور غریزی میدانستم که باید برای مردهها گریست.
بعدازظهرهای تابستان بلخ معمولا گرمتر از چهل درجه است. گرمای لزج امان نفس کشیدن را از آدم میگیرد. ما در خانه حوضی گِلی داشتیم که دوروبرش را انبوه درختان چنار و گردو و زردآلو دایرهوار پوشانده بود. بعدازظهرها زیر درختان مینشستیم. مادربزرگ برایمان قصههای دیو و پری و جن تعریف میکرد، ما چنان به پریها و شهزادهها باور داشتیم که میپنداشتم شهزاده کاکل طلایی همزاد من است و حضورش باعث شده است بدی وجود نداشته باشد. وقتی پری قاهقاه، معشوقه شهزاده کاکل طلایی، میخندید، از دهانش گُل میافتاد. از خندههای او بود که گلهای باغچه پدرم تازه بودند. اما دیری نگذشت که جنگ چیره شد و ما به این باور رسیدیم که شهزاده کاکل طلایی مرده است.
از باغچه پدر فهمیدیم که دیگر پری قاهقاه هرگز نمیخندد. معمولا رویاهای کودکانه در طول زمان میشکند، تکامل خیال آدمی باعث میشود رویاهای ما متفاوت از گذشته باشند، ولی همین که کودک باشی و یکباره همه چیز تغییر کند، قصهات متفاوت میشود. زندگی بدون سیر تکاملی بهنحوی به اوج میرسد که ممکن است شکنندگی به بار آورد. ممکن است این نوع تغییر یکباره مرز انسانیت و حیوانیت را بشکند و عقل را از انسان بگیرد. جنگ نسل ما را در موقعیت شکنندهای قرار داد، در موقعیتی که مرز انسانیت و حیوانیت را شکستیم. جنگ کودکیها و رویاهای ما را گرفت و ما را به کودکانی بدل کرد که بهراحتی میتوانستند تماشا کنند چگونه طالبها با تیغ سر را از تن جدا میکنند.
این وحشیگری طالبها به تفریح روزانهمان بدل شده بود. ما برای دیدن اعدام، دیدن سنگسار، دیدن بریدن دست باهیجان راهی «سینا استادیوم» میشدیم. اکثر اعدامهای شهر مزار در همان استادیوم انجام میشد. من و دوستانم با الهام از اعدامها و قتلعامها، سگها را محاکمه صحرایی و برایشان شیوههای جدید اعدام انتخاب میکردیم. یکی از آن شیوهها به آتش کشیدن سگها بود. هنوز اکثر شبها کابوس سگها را میبینم، اگر فراموشی سراغم نیاید، کار از کارم میگذرد، اگر نتوانم به خودم دروغ قشنگ بگویم که تو مقصر نبودی، کار از کارم میگذرد.
در بعدازظهری تابستانی، زمانی که هنوز به قهرمانها باور داشتم، در بیخیالی تمام با چند همسنوسال خودم به کاوشهای کودکانه میپرداختم و دنبال کشف جهان تازه بودیم. همبازیام یکی از پسرعموهایم بود، بزرگترین وسیله نقلیهای میشناختیم دوچرخه بود. معمولا دوست داشتیم در همین محور بحث کنیم. او چند سال از من بزرگتر بود و همیشه اولین خاطره دوچرخهسواریاش را تعریف میکرد. میگفت ما دوچرخههای چهارچرخ داشتیم. همان روز بحث داغی در مورد امور مهم کودکانه داشتیم که ناگهان سراسیمگی و آشفتگی جغرافیای حیاط را تصاحب کرد. پدر و مادرم با یکی از پسرعموهایم سراسیمه به رادیو گوش میدادند. چنان سرهایشان به رادیوی کوچک چسبیده بود که انگار قوه جاذبه قویای آنها را به رادیو وصل میکرد. آشفتگی چند ساعت بعد به اتفاقی منجر شد که خانه را ترک کردیم. تا چند سال از آن از رادیو متنفر بودم. وقتی رادیو را میدیدم، حس میکردم مقصر کوچ ما رادیو بود، بهخاطر چیزهایی بود که به پدرم گفت. همو باعث شد خانه را ترک کنیم، همو باعث مردن دیو شهزاده و گاو ما بود. هنوز هم به رادیو حس خوبی ندارم. حتی زمانی که در رادیو کار میکردم، دوست داشتم زودتر از آنجا فرار کنم.
همان روز، وقتی از خانه بیرون زدیم، راهی طولانی در پیش گرفتیم. برایم تجربه جالبی بود. در کوچهها آنقدر آدم دیدم که اگر آدمهایی را که تا آن زمان دیده بودم جمع میکردم، ده درصد آنقدر آدم نمیشد. همه خیابان را سراسیمگی و فرار و اضطراب گرفته بود. آنقدر راه رفتیم که بعدازظهر به شب رسید. گرما، سراسیمگی، خیابانخیابان آدمی که نگران و وحشتزدهتر از ما بودند. برای من تازهتر از تازهها بود. از مرکز شهر به سمت شرق رفتیم تا اینکه به خانه عمه بزرگم رسیدیم، آنجا نیروهای ضدحکومتی نمیتوانستند ناامنی ایجاد کنند. خانه بزرگ و اشرافیای که وسطش فواره آب بود. در تابستان داغ، با دخترهای عمهام داخل فواره آب بازی میکردیم. کمکم زندگی چیزهای تازهای نشان داد، در جایی که ما زندگی میکردیم باغ بزرگی بود با درختان سرسبز و حوض گلی بزرگ و پرندههای متفاوت و گوناگون، خانه ما نسبتا سنتی با ساختمانی کوچک بود. ولی خانه عمه بیشتر از فضای حیاط اتاقهای بزرگ با مبلمان شیک و مدرن داشت. شبها همه به زیرزمین پناه میبردیم، به دلیل اینکه شبها گهگداری خمپارههای نیروهای ضدحکومتی به آنجا میرسید. همه خانواده را غم عجیبی فرا گرفته بود، غم بیخانمانی، غم نان، غم جان که به نظر میرسید هر روز بیشتر و بیشتر میشود. میدانستم چیزی وجود دارد که بسیار نادرست است، چیزی هست که پدرم را ساعتها میبرد گوشه حیاط و روی نیمکت، تا پیدرپی و بیوقفه سیگار دود کند. میدانستم چیزی هست که همه را در این خانه جمع کرده است. تقریبا تمام هیجان کودکانهام صرف کشف اسراری میشد که نباید میدانستم. تا اینکه روزی از مادربزرگم سوال کردم. گفت: «کاکل طلایی ره دیو سیاه برده و خانه ما ره هم دیو سیاه خراب کد.»
این جمله ذهنم را درگیر کرد. هنوز صورت مادربزرگ یادم است. وقتی این جمله را میگفت، پیشانی بدون چروکش ناگهان چنان چین خورد که هرگز چنان چروکهایی در پیشانی کسی ندیده بودم... راستش کمکم فهمیده بودم که چه فاجعهای اتفاق افتاده است. بدون شهزاده کاکلطلایی قرار بود نظم عالم به هم بخورد، نظم عالم را نمیدانستم، اما میدانستم هرچه هست، خطرناک است و به ما آسیب میرساند.
بعد از مدتی، میان دولت و نیروهای ضدحکومتی آتشبس اعلام شد. اعضای خانواده ما از خوشحالی در پوستشان نمیگنجیدند. ما نمیدانستیم آتشبس چیست اما از خوشحالی بزرگان جوگیر شده بودیم و دور فواره حیاط میچرخیدیم و ترانه کودکانه «توپک من خالخالی» را میخواندیم. فردای آن روز به خانه برگشتیم. دیدیم گاو ما مرده و خانه وضع نامناسبی دارد. فکر میکردم وقتی دیو سیاه دنبال شهزاده آمده بود، گاو ما در مبارزه با دیو سیاه کشته شده بود. نمیدانستم مرگ چیست، کشتن و کشته شدن چیست، البته با راهنماییهای مادربزرگ کمکم این مفاهیم را درک کردم. «جنگ، مرگ، آتشبس» غم از دست دادن گاو، بعد از افتادن شهزاده به دست دیو سیاه، دومین غم بزرگ زندگیام بود، غمی که نمیتوانم توصیفش کنم.
تابوی کوچیدن در کودکیام شکسته بود و چیزی نداشت که پرسشبرانگیز باشد. میدانستم برای نجات جان باید این کار را کرد. برای نفس کشیدن از این خانه به آن خانه، از این کوچه به آن کوچه، از این شهر به آن شهر و از این کشور به آن کشور باید رفت. حالا کسانی که مهاجرها را بیهمهچیز میخوانند برایم قابل تحمل نیستند. وقتی در مورد مهاجرها گپ میزنند، نوعی حس تدافعی به خود میگیرم. وقتی به خانه برگشتیم، توانستیم شش ماه آنجا زندگی کنیم، اما فضا آنقدر پرتشنج شده بود که هر آن ممکن بود مسلحهای ضدحکومتی سرخود بیایند و خانهها را بازرسی کنند.
باری، مردان مسلح وارد خانه ما شدند، به بهانه اسلحه داشتن و کمک به دولت، تمام خانه را بازرسی کردند و هرچه داشتیم را بردند، رادیو را همراه با طلای مادرم. پدربزرگ را از پا در چاه آویختند تا آدرس باقی طلاهای خانواده را بدهد. وقتی بهخاطر وسایل گرانبها سراغ کودکها را گرفتند، ما هم با دروغی مهندسیشده از شرشان خلاص شدیم. بعد از آن که خانهمان را ترک کردند، دیدم تمام اتاقها با وسایل خاص بازرسی سوراخسوراخ شدهاند که مبادا اشیای قیمتی در فرش اتاقها دفن شده باشد. اینگونه بود که دروغ ناجی جانمان شد.