شما صفحه ای از سایت قدیمی ایران اینترنشنال را مشاهده می کنید که دیگر به روز نمی شود. برای مشاهده سایت جدید به iranintl.com مراجعه کنید.

روایت لحظه‌هایی از سقوط کندز

 

یکشنبه، پنجم مهر ۱۳۹۴

چهارمین روز تعطیلات عید قربان، باید به کابل می‌رفتم، اما به دلیل بیماری، سفر یک روز به تاخیر افتاد و من در شهر کندز ماندگار شدم. صبح آن روز، با هژیر، فرزندم که تازه سه ساله شده بود، قدم‌زنان بیرون رفتیم. شهر مملو از نشاط عید بود. ریکشاها با صدای بلند موسیقی پخش می‌کردند و دختران و پسران جوان سوار بر آن‌ها، به خانه‌ نزدیکان و دوستان‌ می‌رفتند. در راه، پسران به سوی ریکشاهای دختران ترقه می‌انداختند و دختران طبق معمول ادای ترسیدن درمی‌آوردند. از کابوس فردایی که کندز را در گرو طالبان قرار دهد خبری نبود. در شهر گشت زدیم، دیر‌وقت شد. بستنی خوردیم و در موجی از ازدحام مشهور عصرگاه شهر کندز، به خانه برگشتیم. شب زودتر از همیشه خوابیدم تا فردا اول وقت بیدار شوم و سفری را که « دلتنگ» شده بود آغاز کنم.

 

شبِ ششم مهر ۱۳۹۴

میانه‌های شب، شاید ساعت ۲۳:۰۰، بود که صدای شلیک سلاح‌های سبک‌ و سنگین بیدارم کرد، اما به دلیل معمول‌ شدنِ جنگ‌های پی‌در‌پی در کندز، اصلا به فکر هیچ‌کس نمی‌رسید که کار به فردایی بکشد که تاریک‌تر از امشب است. دوباره خوابیدم. عقربه ساعت‌ از سه بامداد گذشته بود که صدای زنگ تلفن بیدارم کرد. پشت خط زرغون ملزم بود، مدیر مسئول روزنامه کندز که از سفرم به کابل خبر داشت. بی‌مقدمه و با خنده‌ تلخی که برایم آشنا بود گفت: «شور نخوری بچیش، دَ خانه‌ باش، طالبا شاره گرفتن!»- «تکون نخور داداش، بمونه تو خونه، طالبان شهر رو گرفتتن»

 

 

دوشنبه، ششم مهر ۱۳۹۴

صبح شد. کسانی که از شهر بازگشتند، از اهتزاز ترسناک پرچم‌های امارت اسلامی در گوشه‌وکنار و مرکز شهر کندز خبر دادند. دیگر نیروهای دولتی فقط در بالاحصار، پایگاه باغ‌شرکت و فرودگاه حضور داشتند. دود ناشی از آتش‌ زدن ساختمان‌ها، دفترهای سازمان ملل، اداره‌های دولتی مانند ریاست امنیت ملی و خانه‌های برخی از فرماندهان سابق به آسمان می‌رفت و با دود و صدای گردش هواپیماها و هلیکوپترها و شلیک سلاح‌های سنگین در هم می‌آمیخت. بامداد دوشنبه، ششم مهر، ترس و طالب کندز را در آغوش گرفته بودند.

یکی از دوستانم در قریه‌ی یتیم چهاردره بود. ناگزیر بودم بپرسم کجاست؟ زنده است؟ چطور است؟ او از حضور اندک طالبان در آن روستا خبر داد و گفت: «

«همین الان ماشین‌های کوماز، ظروف و وسایل دیگه را از مسیر ظرف‌فروشی شهر به اینجا آوردن و مردم وسایل را از ماشین پایین می‌آورند.»

غروب شد، شب رسید و جنگ تن به تن شد. شهر پر بود از بوی باروت و خون و جسد. طالبان قصد گرفتنِ فرودگاه را داشتند و شب تا نزدیکی تصرف فرودگاه پیش رفتند، اما شکست خوردند.

 

سه‌شنبه، هفتم مهر ۱۳۹۴

طالبان با آن‌که، به گفته‌ نیروهای دولتی و آمریکایی، فرماندهان ارشدشان را از دست داده بودند، اما روحیه‌شان همچنان قوی بود. پس از ساعت ۸/۵ صبح، موتورسوارهای طالبان از مسیر زاخیل از نزدیکی روستای ما گذشتند. کاروانشان گذشت. اما یکی از موتورسوارها که قصد رسیدن به کاروان را داشت، اشتباهی به سوی روستای ما روان بود، دلم به حال کوچه و قریه‌مان می‌سوخت، به او گفتم:‌ «قاری صاحب، همراهانتان به آن‌ سو (اشاره به راهی دیگر) رفتند.» او هم به سوی همراهانش رفت و خاطرم جمع شد.

پایگاه‌های ارتش، پس از این‌که از حضور طالبان در روستای ما به قصد حمله به پایگاه‌هایشان خبردار شدند، به پرتاپ پی‌در‌پی موشک روی آوردند. خانه‌ها، غیرنظامی‌ها و حیوانات آسیب دیدند و سیل فرار مردم آغاز شد. به دلیل تراکم خانه‌های مسکونی، موشک، اکثرا به خانه‌ها و اماکن عمومی اصابت می‌کرد و مردم، با این‌که نمی‌دانستند کجا امن است، از خانه‌هایشان بیرون می‌آمدند، اما نمی‌دانستند کجا بروند.

 

 

زنی که برای شوهرش دنبال گور بود

شفیقه و شوهرش در خانه بودند که در زدند. شوهرش در را باز کرد. طالبان سراغ برادرش را گرفتند. او گفت: «برادرم رفته چهاردره که برای مرغ‌هایش ریزه برنج بیاورد، یک‌ سال است که مرغداری می‌کند و از پول خبری نیست.»

نوک تفنگ «PK» بلندتر شد و شوهر شفیقه محکم افتاد و میان فواره‌ خون، شفیقه و دو کودک قد‌ونیم‌قدش دویدند.

شفیقه جسد شوهرش را روی موتور گذاشت و کودک خردسال‌ترش را با چادرش به پشتش بست و به سوی روستای کناری روان شد. پسر بزرگ‌ترش دنبالش می‌رفت. اما نمی‌دانستند پدرشان چه شده است. چون درکی از مردن نداشتند. پسرک که پای پیاده می‌رفت شاید ۵ سال داشت، مدام به پدرش می‌گفت: «اییی مه خسته شدیم، بلند شو دیگر، عید نشده، تو دستات رو حنا گذاشتی.» شفیقه موتور را کنار چند مرد متوقف کرد، از مردان روستای دیگر خواست کمک کنند شوهرش را «خاک» کند. یکی از مردان گفت:‌ «حالی ما سیصد متر زمین در قبرستان خریدیم، مالک کلش ما سه نفر نیستیم.»

 

 

چهارشنبه، هشتم مهر ۱۳۹۴

ما هم ناگزیر شدیم از پرتاب‌های پی‌در‌پی موشک به سمت خانه‌مان فرار کنیم. به جاده‌ عمومی‌تر از کوچه‌ی رفتم تا اگر ماشینی  پیدا شود، محل را ترک کنیم. بیش از دو ساعت انتظار تلخ کشیدم. طالبان بیشتری با موتورهایشان از راه می‌رسیدند و از میان مردمی که فرار می‌کردند، به جهت مخالف در حرکت بودند و به نیروهای تهاجمی‌شان می‌افزودند.

میان ما و کسانی که فرار می‌کردند، سه نفر زخمی نیز بود. این سه تن در اصابت موشک به خانه‌هایشان، مجروح شده بودند. حیران بودیم کجا برویم که امن باشد. از چهار سو، هشت آواز گوناگون جنگ گوش‌هایمان را  می‌کرد.

در این گیرودار، سه‌چرخه‌ای گیرم آمد که قصد رفتن دوباره به جایی را نداشت، اما خواهش بسیار کردیم، سرانجام رویمان را زمین نینداخت و خطر را پذیرفت و با ما همراه‌ شد. من، خانمم و پسر سه ساله‌ام، با برادرم و خانمش و دختر شش‌ماهه‌اش سوار بر آن «سه‌چرخه‌ زرنج» روانه شدیم. تصمیمم این بود: بمانیم تا بمیریم؟‌ نه، می‌رویم، شاید نجات بیابیم.

شاید ۳۰۰ متر بیشتر نرفته بودیم که از مقابلمان یک ماشین با آرم سازمان ملل آمد و نزدیک پل جلویمان ایستاد. چهار تن پیاده و جلوتر از ماشین می‌آمدند. دو نفرشان تفنگ نداشتند و دستار سفید بر سر داشتند. در یک دستشان قدیفه (پتو) بود و در دست دیگرشان موبایل، شاید فرمانده بودند. بقیه مسلح بودند و رویشان را پوشانده بودند.

ماشین ایستاد، راه ما را بست. اندکی توقف کردیم، ترسیدیم، اما با اشاره به یکی از آن‌ها فهماندیم که راه بند آمده است، راه را باز کردند و ما عبور کردیم. به شهر نزدیک شدیم، پرچم طالبان در نزدیکی دبیرستان زاخیل و خانه‌ حاجی عمر، مشاور رییس‌جمهوری پیشین، در اهتزاز بود. ساعت شاید ۱۲ ظهر بود. به کهنه‌فروشی و بازار کله‌فروشی رسیدیم. شهرِ خالی پر از گریه و صدای شلیک بود. شماری از اهالی باقی‌مانده دم در خانه‌ نظاره‌گر وضعیت بودند تا اگر بتوانند بگریزند. سر هر جاده و کوچه، تفنگ‌دارانِ طالب ایستاده بودند. در حال عبور از کهنه‌فروشی بودیم. صدای جنگ شدید و شدیدتر و نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. ناگهان از مقابل ما، یک رنجر حامل طالبان با سرعتی که به عمرم ندیده بودم گذشت. نزدیک بیمارستان البیرونی رسیدیم که گلوله‌ها پی‌در‌پی از پشت سرمان می‌گذشتند.

می‌خواستیم با سه‌چرخمان از کهنه‌فروشی و از کنار بیمارستان البیرونی وارد جاده‌ عمومی کابل‌ـ‌کندز شویم. شاید نیم‌ دقیقه به عبورمان مانده بود که سه تانک ارتش، با پرچم‌های دولتی، از میان شهر و در بارانی از موشک، گلوله و رگبار، به‌سرعت و با شلیک به سوی مقابل و چپ و راست، فرار کردند. این تانک‌ها در اثر فشار طالبان از بالا‌حصار کندز گریختند و به‌ فرودگاه رسیدند.

 

 

پسر است ولی مثل دختر

کمی جلوتر رفتیم. تا آرام‌ شدن وضعیت، مجبور بودیم دقایقی توقف کنیم. سه‌چرخه‌ای با راننده‌اش وسط خیابان هدف قرار گرفته بود. سه‌چرخه، خاموش بود شاید خراب شده بود. راننده‌ خون‌آلود زرنج تکان نمی‌خورد،‌ شاید مرده بود. اما تلفنش سالم بود و زنگ می‌خورد: «بچه اس دختر‌واری، می‌پره کفتر‌واری»، تلفن به‌جای زنگ زدن، فیروز کندزی می‌خواند و هر بار که قطع می‌شد، باز شروع می‌کرد. شاید مادر، پدر، نامزد، خواهر یا برادرش آن‌سوی خط بودند، اما گویی آن راننده‌ زرنج دیگر هرگز نمی‌توانست به این تلفن پاسخ بدهد.

لختی توقف در راه باعث شد که مقابل شلیک تانک‌های فراری قرار نگیریم. از راه سیدآباد به خواجه‌مشهد رسیدیم و میان موجی از ماشین‌ها که مسافران فراری را به تخار انتقال می‌دادند، سه عراده سراچه دیدیم که هر کدام فقط یک راننده داشت و یک تفنگ‌دار عمامه به سر. رویشان را با دستمالی پوشانده بودند. صندلی عقب و غرفه‌های این سراچه‌ها پر از بسته لباس مردانه بود و به بیرون شهر و به سمت بندر خان‌آباد می‌رفت.

 

هشتم و نهم مهر ۱۳۹۴:‌ دو روز در خفا

چهارشنبه و پنج‌شنبه، ۸ و ۹ مهر، را در خانه‌ای در خواجه‌مشهد نزد یکی از آشنایان ماندیم. دو روز از خانه و میان موجی از صداهای مهیب بودیم و حتی یک‌ بار هم نتوانستیم بیرون برویم. شهر میان دولت و طالبان دست به دست می‌شد. همواره از تعداد اندک کسانی که در روستای ما، در ناحیه‌ سه، واقع در پایان زاخیل، بودند احوال می‌گرفتیم. مانده بودیم تا اگر وضعیت بهتر شود، به خانه‌مان برگردیم. اما خبر شب جمعه این بود که خانه‌ ما و دو همسایه‌ دیگر را نیز موشک زده است و تقریبا هر سه خانه در اثر انفجار بالونِ گاز، آتش گرفته است. ناامید شدیم، خواستیم کندز را به مقصد تخار ترک کنیم. به بندر رفتیم، فقط چهار ماشین وجود داشت. در راه با آشنایی که در یک چاپخانه کار می‌کرد روبه‌رو شدم. سخت رنجیده بود. گفت که عصر چهارشنبه، راننده‌ ریاست حمل و نقل را طالبان بیرون کشیدند و کشتند. برادرش که برای گرفتن جسد رفته بود را نیز کشتند و برادرزاده‌ آن راننده هم که برای گرفتن جسدها رفت گلوله‌باران شد.

گفت سه تن دیگر را نیز طالبان در کوچه‌ پشت خانه‌ آن‌ها کشته‌اند.

یکی از دکان‌دارهای نزدیک صرافی هم در تماس با من (به‌خاطر این‌که خبرنگارم)، درد‌دل کرد و گفت وقتی روز قبل رفته بود تا به دکانش سر بزند، قفل دکانش عوض شده بود و از قفل اول اثری نبود و دکانش را نتوانسته بود باز کند، اگرچه در جنگ نیمه‌باز شده بود.

 

 

قلب هر کس بیشتر می‌تپید، گناهکارتر بود

بی‌نانی، بی‌برقی، بی‌آبی، نبود گاز و مشکل‌های دیگر باعث شد کندز را ترک کنیم و راهی تخار شدیم. طالبان مسافران را از چرخاب تا نیم‌راهی خان‌آباد چندین بار بازرسی می‌کردند.

در یک مورد دیدم جوانان مشکوک را جدا می‌‌کردند و دست روی سمت چپ سینه‌شان می‌گذاشتند تا ضربان قلبشان را حس کنند. هر‌کس بیشتر ترسیده بود، بیشتر بازجویی می‌شد.

در نیم‌راهی خان‌آباد، پنج دقیقه بیشتر نرفته بودیم که تفنگ‌دار‌های مسلح غیرمسئول غیر تجملی داشتند و شاید این منطقه در دست دولت بود. ادامه‌ راه تا تخار به مشکل امنیتی‌ بر‌نخوردیم، ولی گرانی سختی‌های زیادی به بار آورده بود. تخار امن بود، اما من در چهره‌ هر زن آواره‌ای شفیقه را می‌دیدم که برای شوهرش گور می‌جوید و در نمای هر مردی شوهر یا پدری را که توانسته بود به‌گناه نکرده از زیر «دار» بگریزد.

خبرنگار
تازه چه خبر؟
گزارش‌های رسانه‌ای از مرگ شاهین ناصری، از شاهدان شکنجه نوید افکاری، در زندان تهران بزرگ خبر می‌دهند. منابع نزدیک به خانواده شاهین ناصری در گفت‌وگو با...More
طالبان اسامی شماری از افراد از جمله دو نفر از فرماندهان نظامی طالبان را که به سمت‌های مهم دولتی منصوب کرده است، اعلام کرد. به گفته ذبیح‌الله مجاهد،...More
حسن زرقانی دادستان مشهد از بازداشت شش متهم پرونده کودک‌ربایی در این شهر خبر داد و اعلام کرد که متهم اصلی پرونده هنوز دستگیر نشده وفراری است. زرقانی...More
پارلمان اروپا در قطعنامه‌ای اعلام کرد گروه شبه‌نظامی حزب‌الله لبنان که بارها وفاداری ایدئولوژیک قوی خود به جمهوری اسلامی را نشان داده، دولت لبنان را...More
ارتش سودان در بیانیه‌ای که از تلویزیون دولتی این کشور پخش شد، اعلام کرد تلاش برای کودتا را خنثی کرده و اوضاع تحت کنترل است. یک عضو شورای حکومتی سودان...More