ماهی سفید، ماهی سیاه
کابل
هوای بهاری، شاخههای سبک از برف سنگین زمستانی، پرندههایی بال و پر گسترده زیر آفتاب، دخترانی دامنپوش در امتداد پیادهرو، پسرانی بیپروا با موهایی ژلزده و من با ذهنی درگیر و پر گفتگو به سمت تدریس. گوشههای دامن بلند سیاهم بر خاک کشیده میشود، به سیاست فکر میکنم، به صلح. به ادبیات فکر میکنم، به کتابی که ویراستار خواسته کمی دیگر هم از کلاس داستاننویسی دورۀ طالبانی بنویسم. پدرم صبح زنگ زده و گفته است: حمیرا، یادت که نرفته طالبان چه نوع آدمهایاند، جان آقا، حالا که آمدنی هستند، خود را در نینداز. نمیگویم: پدر آن روزها هم شما مردها پشت ما را خالی کردید. حالا باز دوباره؟
هرات
در انتهای بنبست تنگ و باریک، دروازۀ آبی کوچکی است که راس ساعت دو گشوده میشود. یک دقیقه به دو است و من با سرعت بیشتری گام برمیدارم. لیلا دروازه را میگشاید و حیاط خانه مرا میبلعد. لیلا میپرسد:
- کسی که متوجهات نشد؟
روبند برقع را بالا میاندازم.
- نه.
- باز هم رنگت پریده.
نوک انگشتی به دروازه میخورد. شیما و گلثوم هم خود را به درون حیاط میاندازند.
لیلا برای ما لیوانی پر، آب لیموی گلاب میریزد. یکنفس سر میکشیم. گلابش آراممان میکند. هرات، کورس سوزنطلایی است و ما چهار دختری که داستان مینویسیم، منتظر استادیم که باید ساعت دو ونیم برسد. در قراردادی غیرمکتوب، هیچکدام ما در داستانهایمان از طالبان و روزگار دختران هرات چیزی نمینویسیم. اگر بین راه گیر بیفتیم...
آدم بده داستان این هفتۀ من ماهی سیاهی است که ماهیهایی را که سر سفید دارند، میخورد. شیما چشمکی میزند و میگوید:
- فهمیدم. چادر(قدیفۀ) مکتبمان سفید بود. دستار(مندیل) طالبان، سیاه.
میگویم:
-معما که نیست. داستان است.
کابل
دست بر دیوار دانشگاه میکشم. آدم بده داستان اینبار، فرمانده موسی است، که سه تا زن داشت. زن اولش دختری از خوست، دومی هلمند، سومی از کابل. چهارمی از هرات، مرا انتخاب کرده است. فرمانده موسی را با آن پاهای دراز و خشکش دیدهام. فرمانده همین پاسگاه شماره یک است. با أدمهایش ریخته بود به خانه تا مبادا مردان خانواده تفنگی پنهان کرده باشند. شلاقی در دست دارد و تفنگی هم سر شانه. خزیده بودم پشت پرده و هقهق گریه میکردم.
در راهروی دانشگاه چون کودکی رنجیده از آفتاب چند بار پلک میزنم تا قطرات اشک، دانشجویان را غافلگیر نکند. در دفترم روزنامه را ورق میزنم. صلح است و جنگ. صلح است و انتحار. صدای دانشجویان مانند پتکی است که بر سرم میخورد.
- بگذار صلح شود. تا کی کشته شویم.
- کاش هیچ نمیرفتند که تا حالا اینهمه آدم کشته نمیشد.
-بچههای همین مملکتاند. حقشان را میخواهند.
حمله میگرن را احساس میکنم. از پشت سرم میخزد به درون چشمهایم. هنوز چهار ساعت دیگر باید در دانشگاه بمانم. لبتابم را باز میکنم. آیا باز هم باید در کتابم فرمانده موسی را تبدیل کنم به همان ماهی سر سیاه؟ بعد از بیست سال، من بشوم ماهی سر سفید داستان؟ شال قرمز پوشیدهام.
یادم میآید دور از چشم طالبان، برای تنگ نوروزی، ماهی قرمز خریده بودم. سیزده نشده، ماهی روی آب از حرکت ایستاد. مادرم میگفت: «عمر ماهی کوچک قرمز، به اندازۀ سه روز عید است، کوتاه.»
هرات
جابر را به عنوان محرم با خودم آوردهام. به میدان گلها که میرسم به سمت کتابفروشیهای شهر میپیچم. از پول تدریس پنهانیام در خانه توانستهام، مقداری پول ذخیره کنم. جابر از شهر پر از طالب میترسد. نمیخواهد بیاید. روز قبل چندین مرد پوستکنده را کنار قصابیها آویزان کرده بودند تا درس عبرتی برای آنانی باشد که علیه نظام نقشه میکشند. به جابر قول دادهام اگر بیاید برایش کتاب کودک میخرم. چسپیده به دیوار میرویم. انگار هر دو میخواهیم لای خشت و آجر پنهان شویم. قبل از اینکه وارد کتابفروشی شوم، به دو طرفم نگاه میکنم. در کتابفروشی هیچ کتابی از جین استین نیست. هیچ کتابی از خواهران برونته، آثار اوریانا فالاچی، سیمین دانشور. میپرسم:
- از سپوژمی زریاب کتابی ندارید؟
کتابفروش حتی سرش را بالا نمیآورد:
- هرچی هست، داخل همان قفسه هاست.
کتاب به کتاب نگاه میکنم. یک ردیف کتاب عرفانی. یک ردیف ترجمه و تأویل قرآن شریف. یک ردیف کتابهای فقه و حدیث. روی پیشخوان یک تعبیر خواب از ابن سیرین. از پشت چشمههای برقع به کتاب دست کتابفروش نگاه میکنم. یوسف و زلیخا میخواند. میپرسم:
- در انباری کتاب دیگری ندارید؟
پوزخند میزند:
- شهر انباری و پستو ندارد. همهجا را لخت کردهاند.
جابر گوشه برقعام را میکشد:
- کتاب کودک برای من.
- میپرسم ادبیات کودک کجاست، قفسهاش؟
مرد بیحوصله شده است.
- تصویر دارد آن کتابها. جمعشان کردهایم. به نظرم اینجا زندگی نمیکنی.
سرش را بالا میآورد و به خیابان مینگرد. از نگاهش معلوم است که میخواهد زودتر بروم.
جابر پول کتاب کودک را ساندویچ میخرد و به ساندویچفروش میگوید:
- پیاز نریز.
عکس از سال 1377، کلاس درسی خانهگی در دوره طالبان. حمیرا قادری در صف آخر ایستاده و جابر قادری در صف اول نشسته است.
کابل
دانشگاه حقوقم را پرداخت کرده است. با سیاوش، فرزندم در بازارچه کتاب راه میروم. اول قرار است برای او کتاب کودک بخرم. شبها قصههای کلیله و دمنه را برایش تعریف میکنم. وسط قصه مدام میگوید: خرگوش که حرف نمیزند.
-روباه که حرف نمیزند.
-شیر که حرف نمیزند.
میگویم: سیاوش این کتاب را ببین. راپانزل با موهای طلای بلندش. یک جادوگر در زندگیاش است که بالاخره شکست میخورد. بعد سیندرلا را برمیدارم.
- این هم یک دختر مهربان است که بالاخره از زیر ظلم نجات پیدا میکند.
- این هم ماجرای یک دختر کبریتفروش است.
سیاوش خودش را عقب میکشد:
- اینها که عکس دختر دارد. من پسرم.
بین کتابها میچرخد، ناامید برمیگردد طرفم و در گوشم میگوید:
- مادر، یک کتاب که قصه تفنگ داشته باشد.
میگویم:
- قصه تفنگ نه.
پایش را به زمین میزند و قهرگونه دور میایستد. زبانم را طرفش درمیآورم.
برمیگردم سمت قفسههای کتاب. انگشت میکشم روی کتاب سیمین دوبوار، ایزابل النده، آلباد سسپدس، هریت بیچر استو، جومپا لاهیری، هریت بیچر استو.
همه را برمیدارم.
-آیندۀ سیاسی این کشور معلوم نیست.
نمیدانم این جمله را برای چه کسی بلند و خشمگین میگویم.
هرات
ننه جان، در سایۀ دیوار به موهای بلندش روغن زیتون میزند. میگوید:
- از قصهنوشتن، کدام دختر به جایی رسیده. کمی خامک یاد بگیر. کدام مرد روی دختر قصهنویس پیشکش میدهد! ما هم آبرو داریم اگر خواستگاری بیاید بگوییم دخترمان چه کاری بلد است؟
با صدای بلند جواب میدهم:
-فرمانده موسی هر قیمتی میدهد. خودش به بابا جان گفته.
ننه جان کم نمیآورد:
-فکر میکند تو هم مانند خیلی از دخترهای دیگر هنرمندی. بداند قصه میبافی یک روپیه هم نمیدهد.
هر دویمان میخندیم. استاد گفته استعاره نباید زیاد شفاف باشد. با خودم میگویم خوب ماهی سر سیاه را تبدیل کنم به ماهی خاکستری که هیچ شباهتی به طالبان نداشته باشد. خودم اما دوست دارم همان ماهی سر سفیدی باشم که روزی راهی دریاهای دور میشود و دوستان فراوانی پیدا میکند. ماهیهای رنگی دیگری را میبیند، در کف عمیقترین اقیانوسها حمام آفتاب میگیرد و حبابحباب اکسیژن روی آب میفرستد. قصه را که برای ننه جان میخوانم، در حالی که با دستان چروکیدهاش سربطری زیتون را میبندد میگوید:
-فرمانده موسی خانۀ اصلیاش پاکستان است. باز آنجا حمام آفتاب میگیری بخیر. راستی یک بطری روغن زیتون برایم روان کنی.
دست از سرم برنمیدارد.
کابل
سیاوش پشت بالشها سنگر گرفته و فریاد میزند:
-مادر، مادر. دستها بالا.
دارم مینویسم. میگویم:
- صبر کن این تمام شود، بعدا بازی.
فریاد میزند:
-الان تسلیم شو.
با خشم و حیرت طرفش نگاه میکنم.
-نمیشوم.
ایستاده مقابلم. تفنگش را دقیق گرفته روی صورتم.
-یا بازی کن، یا تسلیم شو.
پاسخ میدهم:
- بدو برو کتاب قصه جدیدت را بیاور. من فقط کتاببازی میکنم.
محلم نمیدهد و میگوید:
-میروم با بچههای دایی دکتربازی میکنم. تو به درد نمیخوری.
صدایش را میشنوم:
-اسماعیل بیا تفنگبازی.
بعد صدای رگبار خانه را صحرای محشر میکند.
حمیرا قادری و فرزندش سیاوش
نمیخواهم ماهی باشم. میخواهم حمیرا باشم همان دختری که روزی برای پنج سال تمام قدیفۀ سفید مکتبش را در پستوی خانه آویزان کرد. برای ویراستارم در کالیفرنیا ایمیل میزنم.
سلام، حرفت درست است. باید کمی بیشتر در مورد کلاس داستاننویسی آن دوره بنویسم. امیدوارم نسخه نهایی کتاب را تا پانزده جون برایت بفرستم.