آدمی نیست که عاشق نشود وقت بهار
نه؛ دیگر این حرفها خریداری ندارد که سیل و زلزله و بلا و مصیبت، امتحان الهی است و یا اینکه آخر و عاقبت گناه مردم است. کاظم صدیقی، امام جمعه همیشه گریان تهران، یک بار گفته بود خشکسالی و زلزله به خاطر بیحجابی است و اگر دنیا این طور میچرخد حالا که باران بند نمیآید، وقتش است که دخترها روسری از سر بردارند، بلکه سیل تمام شود.
همین که سیلزدگان، لطفالله دژکام، امام جمعه شیراز را با فحش و بد و بیراه بدرقه کردند، یعنی که باید از جنس زمان حرفی زد و نمیشود همه چیز را به گردن کائنات انداخت و سبکعقلی و بیتدبیری را با بیمه حضرت عباس جبران کرد.
اینجا است که معتقدان به خدا و بیخدایان به توافقی میرسند و اینکه کار عاقلانه، پیشگیری و آمادگی است وگرنه خدا و طبیعت -هر طور که دوست دارید نگاه کنید- تضمینی ندادهاند که وقتی به جای آبراه، بازار و پاساژ میسازیم، سیل نفرستند و رودخانه تا خانه و مغازه دید، راهش را کج کند و برود سمت دیگر.
این روزها در رسانههای اجتماعی از این جنس حرفها هم زیاد است که انگار خدا غضب کرده و برای نشان دادن بیلیاقتی جمهوری اسلامی، هر چند وقت یک بار چالشی میسازد تا ضعف مدیریتها آشکار شود و احتمالا دماوند هم همین روزها آتشفشانی میکند تا کلکسیون بلایا تکمیل شود. بد نیست بدانیم که خدا، اپوزیسیون جمهوری اسلامی نیست و هنوز شان خداوند این قدر پایین نیامده است.
یک سری هم راه افتادهاند و بشارت میدهند که اگر سیل این همه خسارت زد، عوضاش سدها پر شد و خشکسالی تمام شد و از این به بعد همه جا «تَرسالی» است، یعنی که میخواهند نیمه پر لیوان را ببینید اما مشکل ما این است که اصلا لیوان را نمیبینیم و با این نگاه دیمی و باری به هر جهت که داریم، چه باران بیاید و چه نیاید، چیزی تغییر نمیکند و فقط شکل مصیبت تغییر میکند.
از قضا همین غربیها که امروز کارشان پیشبینی و پیشگیری است و از پس امتحانات الهی در سیل و زلزله هم خوب بر میآیند، وقتی بوده که مثل ما فکر میکردند و دستشان به بال ملائکه بند بوده است، اما یک روز بیدار شدند و به دنیا و انسان نگاه دیگری کردند، آن روز هم شنبه اول ماه نوامبر سال ۱۷۵۵ بود.
اهالی لیسبون پایتخت پرتقال در کلیساها جمع شده بودند و به درگاه قدیسان دعا میکردند تا جمیع بلایا را از سرشان دفع کنند که ناگهان زلزلهای عظیم آمد و بیشتر اهالی شهر مردند و از صلیب چیزی جز دو تکه چوب نماند. در آن زلزله مهیب که صد هزار نفری کشته داد و یک شهر بزرگ اروپایی را با خاک یکسان کرد، خانواده سلطنتی زنده ماندند و فقرا و مومنین جان دادند. پرسشی مثل صاعقه نازل شد که این چه خدای شر مزاجی است که رحم و انصاف ندارد و این چه دنیای وانفسایی است که از عدالت خالی است.
زلزله لیسبون ،تکانی به عقلها داد و نگاه مردم و روشنفکران غربی را دگرگون کرد و اگر مدتها است که در اروپا سیل و زلزله و طاعون، میلیونها نفر را نمیکشد، به برکت همان زلزله است. یعنی میشود این سیل هم آبی به صورت ما بزند و از این نشئگی تاریخی بیرون بیاییم و به قول شاعر: «خوابیم و با خطاب تو بیدار میشویم / مستیم و با عتاب تو هشیار میشویم»
برنده باش، بازنده
چند شبی است که مسابقات صدا و سیمای وطنی، چشم ما را گرفته است. مسابقهها را میگویم و این جدای آن بازار مکاره همه برنامههای زنده و مرده است که هر لحظه بر پا است و قرعهکشی و عدد و شماره و ستاره و مربع، پوست آدم را میکند. مسابقههایی مثل «برنده باش»، «عصر جدید» و «منچ».
اول اینکه جای چیزی در این مسابقات باشکوه و پولساز خالی است و آن هم آزادی و زن و شادی بیترس است. وقتی نصف کارها حرام است و باقی هم مکروه، این میشود که زنان نه میتوانند آواز بخوانند و نه میتوانند برقصند و نه میتوانند ساز بزنند و باز هم دست مریزاد که در این برنامه عصر جدید هنوز هم زنی حضور دارد و مثلا حافظه عجیبی را به نمایش میگذراد و یا اینکه شعبدهبازی میکند. بچه که بودیم مادرمان میگفت «بازی نشستنکی بکنید» و یعنی که از جایتان جم نخورید و حالا شده حکایت زنان ما در صدا و سیما.
پول هم لذت را از همه چیز میگیرد. سالها پیش آن وقتی که نامها و نشانهها مسابقه مورد علاقه نسل ما بود و یا وقتی منوچهر نوذری خدا بیامرز مسابقه هفته را اجرا میکرد، هدف خود مسابقه بود و قشنگ اینکه چه کسی بیشترین اطلاعات را دارد و اصلا نمیدانستیم جایزه چی است. وقتی یک نفر برنده میشد، جایزهاش این بود که اجازه داشت باز هم هفته بعد به مسابقه هفته بیاید و این یعنی: «خنک آن قمار بازی که بباخت هر چه بودش/ بنماند هیچاش الا هوس قمار دیگر»
اما حالا چی، دیشب خانمی در «برنده باش» آمده بود که یکی دو سوال را جواب داد و گلزار مجری برنامه تشویقش میکرد که همین جا و با هشت میلیون تومانی که گرفته، خداحافظی کند و آن طور که نیت کرده با خانواده و این پول مفت، برود به پابوس امام رضا.
پول شده است ربالنوع لذت؛ شرکتکنندهها هم فقط به ته مسابقه نگاه میکنند و ببیندگان هم چرتکه برداشتهاند و حسابش را دارند که برنده امشب، چه قدری کاسب شده است و در واقع لذتی از مسابقه نمیبرند و تنها حجم پول است که چشمها را پر میکند. مگر نه اینکه آرزوی جوانها شده اینکه کار نکنند و پول در بیاورند و حالا صدا و سیما هر شب یک کازینوی آنلاین است.
همین جا بگویم که اجرای محمدرضا گلزار، فراتر از انتظارم بود و فکر نمیکردم بازیگری که فقط یک فیلم خوب «بوتیک» را در کارنامه دارد و آن هم به خاطر دیالوگ کمش در سناریو، مجری خوبی از کار در بیاید.
مسابقه منچ را هم علی انصاریان از بازیکنان قدیمی فوتبال اداره میکند و تهیهکنندگان این برنامه کلا مسابقه را مردسالار کردهاند و به خاطر چند حرکت بدنی که شرکتکنندهها به خودشان میدهند، حضور زنان جایز نیست.
در اجرای انصاریان هم یک «لات منشی» هست که من دوست ندارم و شاید باب میل بعضیها باشد، هر لحظه هم انتظار داری که حرف ناجوری از دهان انصاریان بیرون بپرد و اتفاقا هیجان مسابقه همین مودب بودن اجباری است که انصاریان از اول تا آخر ماجرا با هزار بدبختی رعایتش میکند.
به خودم و شما قول میدهم که بیانصافی نکنم و اگر اتفاق خوبی هم افتاد، روایتش کنم. مثلا همین دیشب در «عصر جدید» گروه ژیمناستیک معلولان حضور داشت که بچهها و مربیشان نمایش درجه یکی نشان دادند و از معدود جاهایی بود که دیدم حضار و داوران و شرکتکنندهها با احترام و افتخار به معلولان نگاه کردند و از این تشویق توانمندیها بیش باد.
آدمی نیست که عاشق نشود وقت بهار
ارسطو میگفت هنر تقلید طبیعت است و شاید بشود گفت که عشق هم پژواک انسانی است به حال و هوای کوه و چمن و دشت. همان طور که غزلیات سعدی را زمزمه میکردیم، رسیدیم به جایی که بهار شده و شوریده شیرازی سر از پا نمیشناسد. سعدی میخواهد همه دور و بریها را در بهار شریک کند و برای همین تشر میزند که اگر در بهار تپش ندارید، به حس و حال انسانی خودتان شک کنید، چه هر گیاهی که در این فصل به جنبش در نیاید، هیزمی بیش نیست. مهمان غزلی بهارانه از سعدی شویم که بوی نرگس شیراز دارد:
آن نه زلف است و بناگوش که روز است و شب است
و آن نه بالای صنوبر که درخت رطب است
نه دهانی است که در وهم سخندان آید
مگر اندر سخن آیی و بداند که لب است
آتش روی تو زین گونه که در خلق گرفت
عجب از سوختگی نیست که خامی عجب است
آدمی نیست که عاشق نشود وقت بهار
هر گیاهی که به نوروز نجنبد حَطب است
سخن خویش به بیگانه نمییارم گفت
گله از دوست به دشمن نه طریق ادب است
لیکن این حال محال است که پنهان ماند
تو زره میدری و پرده سعدی قَصب است