خمینیای که نمیشناختیم
پیروان آیتالله خمینی معتقدند امام هنوز ناشناخته مانده است و برای نجات انقلاب باید به دوران طلایی امامتش رجوع کرد. از قضا، مخالفان خمینی هم معتقدند که او را نمیشناختند و خمینی در پاریس با حرفهای روشنفکرپسندش، از جمله اینکه گفت ما همین دموکراسیای را میخواهیم که در فرانسه است، همه را فریب داد. هرچه هست، در ناشناخته بودن خمینی هر دو گروه همداستاناند. اما روحالله خمینی واقعا که بود و چگونه چون صاعقهای بر سر تاریخ ایران نازل شد؟
دیر آمد و زود نتیجه گرفت
خمینی خیلی دیر و در شصتویک سالگی به دنیای مبارزه سیاسی قدم گذاشت و در هفتادوهشت سالگی رژیم سلطنتی را برانداخت و رهبر انقلاب شد.
وقتی شاه در سال ۱۳۴۱ از انقلاب سفیدش رونمایی کرد و لوایح ششگانهاش را که مهمترین فرازش لغو اربابـرعیتی و اعطای حق رای به بانوان بود به همهپرسی گذاشت، ناگاه صدایی از قم به اعتراض بلند شد که بهنمایندگی از سنت بر این تجدد آمرانه شاه میتاخت.
پیش از آن، خمینی مدرس منزوی حوزه علمیه بود و حلقه درس خلوتی داشت و بیش از اینکه در درس فقه نامدار باشد، بحث و درس فلسفیاش میان طلاب معروف بود.
حوزویان آقا روحالله صدایش میکردند و مشهور بود که به سیاست علاقه دارد و روزنامه میخواند و بیبیسی گوش میدهد. در دوران جوانی با محمدحسن مدرس، که از معدود روحانیون اهل سیاست بود، دیداری داشت و راهورسمش را میپسندید. با این حال، در بزنگاههای سیاسی که جامعه ایران را تکان میداد در کنجی نشسته بود.
آقا روحالله نهضت ملی شدن صنعت نفت را از دور نظاره میکرد، گرچه بعدها و در چند گفته پرابهام و منسوب به او معلوم شد با مصدق سر سازگاری نداشته است و چه بسا او را مسلمان نمیدانست، اما آیتالله کاشانی را قبول داشت.
در اوایل دهه ۱۳۲۰، پس از اینکه رضاشاه از ایران تبعید شد و شاه جوان به روحانیت روی خوش نشان داد بلکه در قبالِ رجال استخوانداری مثل قوام و مصدق پایگاهی مذهبی پیدا کند، خمینی هم به تکاپو افتاد و در دفاع از اسلام و روحانیت به میدان آمد و احمد کسروی را تکفیر کرد.
آن سالها کسروی، مورخ و زبانشناسی که سابقه ملبس بودن به کسوت روحانیت را هم داشت، از منتقدان سرسخت بازگشت علما به عرصه سیاست به حساب میآمد.
کسروی مجله پرچم را منتشر میکرد و حواریونی هم داشت که نامشان را «پاکدینان» گذاشته بود. در همین مجله بود که سلسله مقالاتی از یک روحانی پشیمان از روحانیت بهنام حکمیزاده را چاپ کرد، با عنوان اسرار هزارساله، که میان حجرهها ولولهای به راه انداخت. کتاب کشف الاسرار خمینی، که همان سالها منتشر شد، جوابیهای بود به این مطالب و خمینی همانجا به کسروی هم تاخت و سرهنویسی او را نوشتههایی به زبان یاجوج و ماجوج توصیف کرد و از مسلمانان و مومنین خواست تا جواب این مرد را بدهند. چیزی نگذشت که مجتبی نوابصفوی و جمعیت فداییان اسلام کسروی را کاردآجین کردند.
معلوم نیست نوابصفوی با آیتالله خمینی ارتباط داشته است و آیا برای قتل کسروی از او فتوا گرفته است یا نه، اما میتوان یقین داشت که خمینی از معدوم شدن کسروی خرسند بود، چه اینکه نیم قرن بعد وقتی به امامت و رهبری رسید، فرمان به قتل سلمان رشدی داد و این بار حکم تکفیر را در گسترهای جهانی به اجرا گذاشت.
خمینی تا زمانی که آیتالله بروجردی، آخرین مرجع تامه شیعه، زنده بود، در کاروبار سیاست دخالتی نمیکرد؛ هرچند با بروجردی روابط حسنهای نداشت و در پی قهری طولانی، تا زمان مرگ آن مرجع به دفترش پا نگذاشت. فقیه ناشناس حوزه علمیه با دیگر حوزویان نیز چندان دمخور نبود و اگر شاگردانی مثل حسین منتظری و محمد منتظری که شیفتهاش شدند نبودند، چه بسا خاطرهاش در حجرهای گم میشد.
محصول رودربایستی و اضطرار
از سال ۱۳۴۰ تا ۱۳۴۳، که تنها دوره مبارزاتی خمینی در ایران است و پس از آن به تبعید رفت، چندین سخنرانی به جا مانده که یکسره در نفی و طعن به شاه از منظر فقیهانه و حقخواهی برای روحانیت و اهل عباست. خمینی یکباره سر از بازار سیاست درآورده بود و هیچ وابستگی به سازمانهای سیاسی معاصرش نداشت. نه در نهضت ملی شدن نفت در سلک مبارزان بود، نه با روشنفکران سر و سِری داشت و نه حتی با روحانیت سیاسی آن سالها، مثل آیتالله میلانی و آیتالله طالقانی، همراه و همگام بود.
خمینی بهیکباره در میانه نزاع سیاسیون ملی و چپهای ضدشاه وارد کارزار شده بود، آن هم نه در کسوت یک مبارز سیاسی ساده، بلکه بهعنوانِ یک مدعی قدرت و حکمرانی. دیگر دین از سیاست جدا نبود و علمای دین اگر حاکم نبودند، لااقل باید مشارکت و مشاورهای در قدرت میداشتند. خمینی از شاه میخواست بخشی از قدرت را به روحانیون بسپرد:
«باید یک وزارت فرهنگی، یک فرهنگ صحیح باشد؛ و فرهنگ هم حقش این است که از ما باشد. خب، ما در این مملکت یک وزارتخانه نداشته باشیم؟ همه وزرا از آمریکا؟! خب یکیاش هم از ما. خب بدهید این فرهنگ را دست ما؛ ما خودمان اداره [میکنیم]. ما یک کسی را وزیر فرهنگ میکنیم و اداره میکنیم. اگر از شما بهتر اداره نکردیم، بعد از ده، پانزده سال ما را بیرون کنید. تا یک مدتی دست ما بدهید، فرهنگ را دست ما بدهید، وزیر فرهنگ را از ما قرار بدهید... وزارت اوقاف میخواهید درست کنید، باید وزارت اوقاف از ما باشد، نه اینکه شما تعیین کنید. تعیین شما قبول نیست، شما ارزش ندارید که تعیین کنید، ما باید تعیین کنیم. بگذارید تعیین کنیم ما یک نفر را، یک آقایی را رییس فرهنگش کنیم، یک نفر هم وزیر اوقافش بکنیم؛ اوقاف را آن وقت ببینید که اینطوری که الان دارد لوطیخور میشود نخواهد شد؛ تمام مطالب به خودش خواهد رسید. دست ما بدهید تا ببینید چه خواهد شد. آن وقت ببینید که ما با همین اوقاف این فقرا را غنیشان میکنیم؛ با همین اوقاف، با همین اوقاف، ما فقرا را غنی میکنیم. شما خاضع بشوید برای چند تا حکم اسلام، شما ما را اجازه بدهید که مالیات اسلامی را به آنطوری که اسلام با شمشیر میگرفت بگیریم از مردم، آن وقت ببینید که دیگر یک فقیر باقی میماند؟ من برای شما راه هم میسازم. من برای شما کشتی هم میخرم. بگذارید. شما نخواهید گذاشت» (سخنرانی شهریورماه سال ۱۳۴۳).
این تازه زمانی بود که هنوز به نجف نرفته و جزوه ولایت فقیه را ننوشته بود. آقا روحالله شور و شوق حکومت داشت و انصاف باید داد که اگر شاه حداقل یک انتخابات نیمبند انجام میداد و قدری فضا را باز میگذاشت تا گروههای سیاسی وزنکشی سیاسی داشته باشند، چه بسا اگر چند نفر از همین کسانی که خمینی میگفت به اداره امور مشغول میشدند، معلوم میشد چند مرده حلاجند و زمین سخت واقعیت چهقدر سفت است. اما در کسوف استبداد پهلوی، صدای خمینی پژواکی دیگر داشت. گروههای سیاسی چپ و نیروهای مترقی مذهبی که به چیزی جز مبارزه و سرنگونی شاه فکر نمیکردند، دیدگاه مرتجع خمینی درباره زنان و تاکیدش بر اجرای قوانین اسلام را نادیده میگرفتند. عزتالله سحابی به یاد میآورد وقتی حادثه ۱۵ خرداد سال ۱۳۴۲ رخ داد، در زندان قصر میان بازرگان و چند نفر دیگر از نهضتیها بحثی درگرفت سر اینکه آیا باید از این شورش حمایت کنند یا نه، هر چند میدانستند آبشخور شورش از سمتی به لمپنهای پایتخت میرسید و از سویی به مرتجعین و ملاکان، اما بیهیچ تبصرهای در بیانیهای از آن حمایت کردند.
پس از ۱۵ خرداد، خمینی حتی تا پای حکم اعدام هم رفت و اینجا بود که مراجع قم در اضطرار قرار گرفتند و حکم به مرجعیت خمینی دادند. بنابر سنتی که پس از مشروطه رسم شد، مراجع تقلید مصونیت داشتند و نمیشد آنها را به اعدام و حبس محکوم کرد. اضطرار و رودربایستی سیاسی باعث شد تا خمینی یکباره هم مبارزی نستوه شود، هم مرجع تقلید. تبعید هم او را مثل شخصیتی داستانی از قصه بیرون برد تا پانزده سال بعد، با شکوه و جلال مثل مولای سبزپوش ترانهها به قصه بازگرداند.
امامی آمده از پشت کوه تاریخ
فرقه اسماعیلیه تشیع خیال خودشان را راحت کردهاند و امامی حی و حاضر دارند، کریم آقاخان چهلونهمین امام اسماعیلیه است و به کار خیر مشغول.
اما علمای شیعه دوازده امامی خود را نایب امام غایب مینامند و زیرکانهتر رفتار کردهاند و سنت انتظار را میان منتظران زنده نگه داشتهاند.
نام خمینی با تلنگر مقاله رشیدی مطلق در روزنامه اطلاعات، پس از ۱۵ سال و در دیماه سال ۱۳۵۶، نامدار شد، نه به این دلیل که آن روحانی نشسته در نجف مبلغ و رسانهای داشت، بلکه به این دلیل مهم که نیازی کهن و تاریخی را در شیعیان ایرانی زنده کرد.
خمینی با قامت بلند و چهرهای فرهمند یکباره شوق حضور مهدی را زنده کرد. بیراه نیست که بگوییم همه قدیسان تاریخ تشیع و امت و امامت دست به دست هم دادند تا آمدن خمینی از پاریس به تهران را همانند ظهور مهدی در رکن ابراهیم کعبه جلوه دهند.
آیتالله خمینی هم این راز را بهخوبی میدانست. جزوه ولایت فقیه او، با چند حدیث و آیه، علما و فقها را به هزاره قبل میچسباند و در این چسبندگی تاریخی، روح شیعیان آنقدر همراه بود که خمینی ولایت فقیه را امری بدیهی میدانست، آنطور که تصورش تصدیق میآورد. این تئوری مختصر را در آستانه انقلاب هم مطرح کرد:
«اسلام بیآخوند اصلا نمیشود. پیغمبر هم آخوند بوده؛ یکی از آخوندهای بزرگ پیغمبر است. راس همه علما پیغمبر است. حضرت جعفر صادق هم یکی از علمای اسلام است. اینها فقهای اسلامند، راس فقهای اسلام هستند. من آخوند نمیخواهم حرف شد؟! من گله دارم از اینها» ( ۱۰ آبانماه سال ۱۳۵۶).
مردمی که شعار میدادند «نایب امام کیه؟ خمینیه، خمینیه» از این عدمشناخت استقبال میکردند. تقدس همواره با ندانستن همراه و ایمان هماره به غیب است. حتی کسانی که خمینی را میشناختند هم جسارتش را نداشتند تا تاریخ خمینی را بازگو کنند. اصلا در آن حال و احوال خلسهای که مردمان داشتند، مگر گوشی هم میشنید.
نشناختن خمینی انتخاب انقلابیون بود برای برانداختن شاه. انگار این پیرمرد لوح سفیدی بود که هر گروه و طایفهای آرزویش را در او میدید، مردم چهرهای نورانی میدیدند که در ماه هم سایه داشت، روشنفکران از او رهبری مبارز میساختند که فریاد سرخش تن امپریالیسم را میلرزاند. باید چهل سال میگذشت تا طومار تاریخ بازگردد و چهره واقعی امام آشکار شود، آنطور که شما اکنون میبینید.