فیلم بوف کور؛ هدایت، درمبخش و پرویز فنیزاده
کیومرث درمبخش، فیلمساز و عکاس ایرانی، روز دوازدهم فروردین ۱۳۹۹، در پاریس، در سن ۷۴ سالگی در اثر ابتلا به کوویدـ۱۹ درگذشت. مهمترین و شناختهشدهترین اثر او فیلمی است به نام «بوف کور»، که بر اساس داستان معروف صادق هدایت در سال ۱۳۵۳ برای تلویزیون ملی ایران ساخته شد، با بازی پرویز فنیزاده در نقش شخصیت اصلی.
تا دههها بعد، نسخهای از این فیلم در دسترس نبود تا اینکه در اواخر دهه ۱۳۷۰، خود درمبخش نمایشی خصوصی در خانه سینما برای اهالی سینما و منتقدان ترتیب داد و به این ترتیب، فیلم پس از مدتها دیده شد. بعدها، فیلم روی یوتیوب هم قرار گرفت و بهتازگی نسخهای با کیفیت بهتر هم در دسترس عموم قرار گرفته است.
اقتباس ادبی برای سینما بحث گسترده و بیپایانی است که با رسیدن به داستانهایی نظیر بوف کور، دامنه بحث گستردهتر میشود، بحث روایت جهانی ذهنی که نویسنده به بهترین نحو به زبان ادبیات درآورده و بهطور کامل و استثنایی مختص ادبیات به نظر میرسد و قابل تبدیل به فیلم نیست.
از این رو، تبدیل بوف کور به فیلم از همان ابتدا چالش بزرگی است که امکان موفقیت در آن اندک است، همانطور که برای مثال، اقتباس سینمایی «صد سال تنهایی» مارکز بهغایت مشکل به نظر میرسدــ و افسوس که لوییس بونوئل زنده نماند تا این آخرین پروژهاش را به ثمر برساندــ یا ساخت فیلم از شاهکارهای کافکا (که البته یک نمونه درخشان دارد، روایت اورسن ولز از رمان «محاکمه» که هنوز پس از چند دهه، از زمان کنونی ما هم جلوتر است و بهطور کامل درک و ستایش نشده است).
بوف کور هدایت اما تاکنون، چند بار دستمایه فیلم قرار گرفته است. بار اول بزرگمهر رفیعا آن را بهعنوان پروژه پایاننامهاش در آمریکا به فیلم تبدیل کرد، که با مخالفت جهانگیر هدایت و نامه اعتراض او به مهرداد پهلبد، فیلم توقیف شد. جهانگیر هدایت فیلمسازی چون میکل آنجلو آنتونیونی را در حد و اندازه ساخت اقتباس سینمایی بوف کور میخواند، هرچند جهان آنتونیونی ارتباطی با بوف کور نداشت و نام بردن از فیلمسازی چون لوییس بونوئل معقولتر به نظر میرسید.
یک سال بعد، کیومرث درمبخش فیلم یکساعتهای از آن عرضه کرد و بعدها در سال ۱۹۸۷، رائول روییز، فیلمساز شناختهشده شیلیایی، با اقتباس از بوف کور، فیلمی به همین نام ساخت که اثر چندان برجستهای نیست. ایرانیهای خارج از کشور هم به اقتباس از بوف کور تمایل نشان دادهاند؛ نیلوفر بیضایی نمایشی از آن را روی صحنه برد و در سال ۲۰۱۸، مزدک طائبی فیلمی بر اساس بوف کور را در کانادا ساخت.
درمبخش در روایتش، از ابتدا، آگاهانه با چالشی بزرگ دستوپنجه نرم میکند و از آغاز میپذیرد که روایت این جهان ذهنی بدون استفاده از راوی امکانپذیر نیست. در نتیجه، از همان نقطه آغاز، سعی دارد به تلفیقی از ادبیات و سینما برسد تا روایت بخشی از قصه که بهصورت متن روی تصاویر خوانده میشود همراه تصاویری که بادقت کار شدهاند در حد امکان ترجمانی تصویری باشند از جهان ناممکن و بهشدت ادبی هدایت.
با این حال، فیلمساز گفتار متن را با اولین جمله کتاب که معروفترین جمله آن هم هستــ«در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره در انزوا روح را میخورد و میتراشد»ــ آغاز نمیکند، بلکه با توصیف مرگ میآغازد تا به جملهای تکاندهنده برسدــ«تنها مرگ است که دروغ نمیگوید»ــ موتیفی که تمام فیلم را به هم پیوند میزند و البته، وامدار عصاره اصلی متن هدایت هم هست: مرگطلبی.
نماها غالبا حسابشدهاند و بهرغم کمبود امکانات که برای مثال، گاه در نورپردازی رخ مینماید، مهمترین نقطه قوت فیلم را رقم میزنند. استفاده از زوایای نامتعارف دوربین و حتی زاویه کج، ترفندهایی است که فیلمساز از طریق آنها قصد دارد به دنیای سوررئال هدایت نزدیک شود. بهرهگیری از نور و تاریکی به مهمترین عنصر فیلم تبدیل میشود که وامدار نگاه هدایت است. بسیاری از نماهای خارجی در غروب یا طلوع آفتاب فیلمبرداری شدهاند تا تقابل نور/تاریکی (خیر/شر) را دنبال کنند و در نماهای دوربین روی دست در سکانسهای مختلف، دوربین به نقاطی میرسد که تصویر کاملا تاریک میشود، نوعی غرق شدن در تاریکی و بازگشت به روشنایی که در مفهوم تناسخ مستتر در رمان ریشه دارد.
سکانس مسجد مراکشیها که در پاریس فیلمبرداری شده است، اوج این نگاه را به نمایش میگذارد، دوربین روی دست و لرزانی که به دل تاریکیها و روشناییها سفر میکند (با کنایه آشکار به زندگی و پستیوبلندیهایش) و در نهایت، به مرگ میرسد (مرگ خود هدایت). دری پشت سر او بسته میشود، با دوربینی که ناظر است و صدای نفسنفسهای نهایی را برجسته میکند با صدای دری که آغاز یک پایان را رقم میزند. راوی به ما میگوید «و حالا، روح تازهای در من حلول کرده بود» و میرسیم به جمله آخر کتابــ دیگر جمله معروف بوف کور که گریزناپذیر جلوه میکند و اشاره دارد به بدبینی و تلخی بیانتهای هدایت، حتی در زمینهای امیدبخش به نام تناسخــ که میگوید: «من پیرمرد خنزرپنزری شده بودم.»