هنگامی که صدای مسیح علینژاد بلندتر شنیده میشود
پرده اول
تا نیمه دهه ۵۰ میلادی در کشوری که به نام آمریکا میشناسیم و در آن نهاد مهمی همچون سازمان ملل متحد جا دارد، در بیشتر ایالتهای جنوبیاش نظام تبعیض نژادی وجود داشت. این تبعیض به گونهای بود که مثلا سیاهان در مدارس جداگانهای از سفیدها درس میخواندند. برخی پارکها مخصوص سفیدها بود که سیاهان حق ورود نداشتند. در برخی اماکن حتی آبخوریهای آنها جدا بود. در خطوط اتوبوسرانی سیاهان حق ورود از در جلو را نداشتند و شدت تحقیر تا آنجا بود که اگر سیاهی بر صندلی نشسته بود و سفیدپوستی برای نشستن جا پیدا نمیکرد، براساس قانون، فرد سیاهپوست باید صندلی خود را به فرد سفیدپوست میداد.
وضع به این منوال بود تا اینکه در اول دسامبر ۱۹۵۵ حادثهای کوچک بسان یک جرقه، رخداد مهمی را در آمریکا رقم زد و در نتیجه آن سیستم تبعیضنژادی برای همیشه از هر نقطه آمریکا برچیده شد.
رزا پارکس، زن جوان سیاهپوستی بود که در آن روز در کمال خستگی از محل کار خود سوار بر اتوبوس به خانه باز میگشت. مرد سفیدی نیز وارد همان اتوبوس پر از جمعیت شد و جایی برای نشستن نیافت. راننده اتوبوس به حکم «قانون» از رزا خواست تا صندلی خود را به مرد سفیدپوست بدهد. رزا میتوانست «قانون بد» را رعایت کند و حتی موظف بود قانون را رعایت کند، اما قانون پوسیده مانند دیوار موریانهخورده است و روزی فرو میریزد؛ فقط نیاز به تلنگری است.
رزا امتناع کرد، اما قانون به حمایت از مرد سفیدپوست آمد. رزا دستگیر شد و این رخداد کوچک در درون اتوبوس به تاریخی سرنوشتساز در آمریکا تبدیل شد آن هم در عصری که خبری از رسانههای اجتماعی در کار نبود.
خبر دستگیری زن سیاهپوستی که «حق برابری» خود را طلب میکرد، بهسرعت به خبری بزرگ در آمریکا تبدیل شد. در پی بازداشت زنی سیاهپوست که جرمش برابریطلبی با هموطنش بود، کشیش جوانی به نام مارتین لوترکینگ به دفاع از او برخاست. رزا خود نمیدانست که ناخواسته آتشی را در سراپرده «قانون فرسوده تبعیض» در آمریکا افروخته است. در اثر فراخوان کشیش جوان به اعتصاب و راهپیمایی، پدیدهای در آمریکا شکل گرفت که از آن بهعنوان «جنبش حقوق مدنی سیاهان آمریکا» یاد میشود. وجدان زنده سفیدپوستانی که تبعیض را برنمیتابیدند نیز به کمک این اعتراضات مدنی آمد. آنها دست به خشونت نزدند. نیازی به خشونت نبود بلکه «صدای مظلوم» از هر فریادی بلندتر است.
«آنچه در نیمهشبی ناله مظلوم کند/ به خدا گر اثر خنجر مسموم کند»
به عبارت ساده، همان قانون فرسوده آمریکا بسان بلندگویی برای زرا پارکس شد تا صدای او بلندتر شنیده شود. رهبر این جنبش، مارتین لوتر کینگ شد که بعدتر جایزه صلح نوبل به او اهدا شد. او بعدا ترور شد، اما در همان آمریکا که روزی آبخوری سیاهپوستها از سفیدپوستها جدا بود، روز مرگ او را تعطیل رسمی اعلام کردند و در سوی دیگر، رزا پارکس نیز عنوان «مادر جنبش آزادی» و «بانوی اول جنبش حقوق مدنی» نام گرفت. اتوبوسی که این حادثه تاریخساز در آن رخ داد، اینک در موزهای به یاد آن نگهداری میشود. در نتیجه همین تحولات بود که حدود پنج دهه بعد، کاخ سفید نخستین رییسجمهوری سیاهپوست (اوباما) را به خود دید. این همه تحول ژرف در آمریکا تنها بهخاطر صدایی بود که شنیده شد. موجبات شنیده شدن صدای اعتراض رزا پارکس، چیزی نبود جز «مظلومیت» او دربرابر قانونی پوسیده.
اگر این موضوع را در بستر ادبیات آیتالله خمینی، بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران بررسی کنیم، جمله او بسی پندآموز است، هنگامی که گفت: «بکشید ما را؛ ملت ما بیدارتر میشود». او که روزگاری روحانی ناشناختهای بهشمار میآمد، دستگیری و تبعیدش و سپس مرگ فرزندش مصطفی (که برخی میگویند بهدست ساواک کشته شد)، صدایش را بلندتر به گوش دیگران رساند.
جمله او حاوی یک منطق تجربهشده اجتماعی-تاریخی است و آن اینکه مردم همیشه «با مظلوم حس همدردی میکنند».
شگفت اینکه اینک جمهوری اسلامی ایران (میراث آیتالله خمینی) خود به دستگاه سرکوب تبدیل شده است. ستار بهشتی، کارگر وبلاگنویسی که خوانندگانش به چند صد نفر نمیرسیدند، اینک نام آشنایی در گوشهگوشه ایران و فراتر از ایران است.
پرده دوم
مسیح علینژاد زن جوانی است که اینک به دردسری برای ابهت یک نظام با تمام طول و عرض آن تبدیل شده است. گمان نمیرود اینک کسی باشد که نام او را نشنیده باشد. برخی موافق او و برخی مخالف او و برخی خنثی هستند، اما همه نام او را شنیدهاند. او هرگز به خشونت فرا نخوانده است، اما گویا مادرش نیز رسم فرزند را نمیپسندد. در عوض برخی از زنان محجبه نیز در دفاع از منطق او برآمدهاند؛ منطقی مبتنیبر اینکه چرا حجاب باید اجباری باشد؟
جمهوری اسلامی ایران در تقبیح «کشف حجاب اجباری» در زمان رضاشاه، قلمفراساییها کرده و فیلمها ساخته و انصافا بهدرستی قبح آن رفتار خشن را ترسیم کرده است. با وجود این، دوره کشف حجاب اجباری از ۱۳۱۴ تا پایان پادشاهی رضا شاه در ۱۳۲۰ تنها شش سال به درازا انجامید.
شگفتا که اینک جمهوری اسلامی تقریبا به درازای ۴۰ سال، قانون حجاب اجباری را تحمیل کرده است. با وجود این، بازده آن چنان است که به اعتراف مرکز پژوهشهای مجلس شورای اسلامی، «۶۰ تا ۷۰ درصد از زنان جامعه در گروه بدحجاب با تعریف شرعی قرار دارند».
بهگواه چنین گزارشی از یک نهاد رسمی حکومتی، اگر این آمار نشان شکست قانون حجاب اجباری نیست، نشان چیست؟ در این میان مسیح علینژاد و برخی دیگر از کنشگران اجتماعی، صرفا بازتابدهنده آن قشر بزرگ از بانوان ایرانی هستند، نه سازنده آنها.
۴۰ سال پیش که جریان مبارزه با حجاب اجباری در ایران از آن زمان آغاز شد، مسیح علینژاد دختری سه یا چهار ساله بود. او چگونه میتوانست در سنین خردسالی ساماندهنده مبارزه با حجاب اجباری باشد؟
واقعیت این است که «نابرابری جنسیتی» در ایران گاه در مبارزه با حجاب اجباری نمایان میشود و گاه در مبارزه برای ورود زنان در ورزشگاهها و گاه در حق حضانت و امثال آن.
قرار نیست همگان با تکتک افکار و اعمال مسیح علینژاد موافق باشند، اما قطعا هر انسان باوجدانی با فشار بر پدر و مادر و برادر و فامیل او برای ساکت کردن مسیح علینژاد مخالف است. از قضا، لطفی که جمهوری اسلامی به مسیح علینژاد کرده، بیش از هر فرد دیگری است. جمهوری اسلامی بلندگوی «مظلومیت» را به دست او داده است، تا بدینسان صدای او بلندتر شنیده شود.