از رهایی زنان تا رهایی طبیعت: فمینیسم و محیط زیست
۸ مارس (۱۷ اسفند) روز جهانی زن است. از طرف دیگردر آستانه بهار و به مناسبت روز درختکاری (۱۵ اسفند) مسئله حفظ محیط زیست یکی از موضوعات مهم در رسانههای ایران است. برنامه چشمانداز تلویزیون ایراناینترنشنال در میزگردهایی جداگانه به هردو موضوع پرداخته است.
در نوشتار حاضر به طورخلاصه به موضوعی میپردازیم که محل تقاطع روز جهانی زن و مسئله حفظ منابع طبیعی است، یعنی کوشش نظریهپردازان فمینیسم برای نشان دادن پیوند میان رهایی زنان و رهایی طبیعت.
بومفمینیسم
عبارت «بومفمینیسم» (ecofeminism) یا «فمینیسم بومشناختی» که اولین بار توسط فرانسوازدوبون (Françoise d'Eaubonne) فمینیست فرانسوی در سال ۱۹۷۴ ضرب شد در مورد دیدگاههایی بکار برده میشود که میکوشند میان دغدغه طرفداری از حفظ محیط زیست و دغدغه رهایی زنان از ستم جمع کنند. بومفمینیسم همچون شاخهای از فمینیسم میکوشد تا پرسشهای محیط زیستی را با مشکلات گستردهتر اجتماعی و مسائل مربوط به تبعیض و استثمارزنان پیوند زند. ربط میان فمینیسم و محیطزیست در فضای اندیشگی ایران هم بحثی جدید است.
اگر بخواهیم کلی سخن بگوییم «نظریه فمینیستی» به هر نظریهای گفته می شود که به نوعی میکوشد سرکوب و استثمار زنان را واکاوی کند. فمینیستها میکوشند سرکوب زنان، علل و نتایج آنرا تحلیل کنند و راهکارهایی پیشنهاد دهند که به رهایی زنان منجر شود. به بیان آندرو برنن(Andrew Brennan) در مدخل «اخلاق محیط زیستی» در دایره المعارف فلسفی استانفورد، در تاریخ تحولات اندیشه فمینیستی از اواسط دهه ۱۹۷۰ میلادی به بعد بود که نویسندگان فمینیست بیشتر و بیشتر بر این مسئله متمرکز شدند که چگونه روشهای «مردسالارانه» اندیشه نه تنها به استثمار زنان انجامیده بلکه موجب تحقیر و استثمار رنگین پوستان، حیوانات و طبیعت در حالت کلی نیز شده است. به عنوان نمونه شیلا کولینز (Sheila Collins) در کتاب بهشت و زمینی دیگرگون (۱۹۷۴) استدلال کرد که فرهنگ مرد یا پدرسالارانه چهار ستون به هم پیوسته دارد: جنسیتگرایی یا سکسیسم، نژادگرایی، بهرهکشی طبقاتی و نابودی محیط زیست.
در سالهای بعد و در راستای تاکید بر اهمیت فمینیسم برای حفظ و رهایی محیط زیست، برخی نویسندگان فمینیست چون ینسترا کینگ (Ynestra King) در مقاله «بومشناسی فمینیسم و فمینیسم بومشناختی» (۱۹۸۹) استدلال کردند که از نظر تاریخی سلطه مردان بر زنان اولین شکل سلطه در جوامع بشری است که از آن انواع دیگر سلسله مراتب و نابرابری (نابرابری در شان و طبقه اجتماعی و قدرت سیاسی) نیز نتیجه میشوند.
البته دیدگاههای فمینیستی در مورد نسبت میان استثمار زنان و استثمار محیط زیست یکدست نیستند. وال پلاموود در کتاب فمینیسم و چیره بر طبیعت (۱۹۹۳) معتقد است که سرکوب زنان یکی از انوع مختلف سرکوبی است که توسط یک «ساختار ایدئولوژیک مشترک» تئوریزه میشود. ویژگی این ساختار مشترک در بیان پلاموود آن است در آن طرف استثمارگر (چه مرد باشد، چه سفیدپوست، چه انسان در حالت کلی) از مجموعهای ازابزارهای مفهومی و واژگانی بهره میگیرد تا نشان دهد علائقش بر علائق و منافع طرف استمار شده (زنان، چه رنگینپوستان و حیوانات/طبیعت) برتری دارند. به بیان دیگر انواع مختلف سلطه بواسطه ساختار مشترکشان به صورت متقابل همدیگر را تقویت میکنند، البته عین هم نیستند. به بیان دیگر اگرچه همه نظریهپردازان فمینیسم متفقالقول نیستند که ساختار سرکوبگر مشترک میان انوع سلطه مذکرسالاری (androcentrism) یا مردسالاری است، همه آنها باور دارند که ساختارایدئولوژیک مذکور مبتنی بر «دوگانهانگاریهایی» است که تاحد زیادی از لوازم شوونیسم مردسالارانه هستند. این مسئله را در ادامه توضیح میدهیم.
مرد در برابر زن؛ فرهنگ در برابر طبیعت
روش دوگانهانگار نگاه به عالم که مورد نقد بومفمینیستهاست، جهان را در قطبهای ضد همی چون مرد/زن، مردانگی/زنانگی، عقل/احساس، آزادی/ضرورت، فعال/منفعل، ذهن/بدن، خالص/آلوده، سفید پوست/سیاهپوست (رنگینپوست)، متمدن/ بدوی، متعالی/زمینی، انسان/حیوان و فرهنگ/طبیعت میبیند. درتمام این دوگانههای «کلیشهای» قطبهای اولیه باهم مرتبط و در هم تنیده هستند و تمام قطبهای دوم نیز در ادامه یکدیگر و مکمل هم تفسیر میشوند. در این دوگانهها «مرد بودن» با عقلانی بودن، فعال بودن، خلاقیت، ذهن انسانی دکارتی، متمدن بودن، منظم بودن و فرهنگ متعالی پیوسته معنا میشود و زن بودن برعکس با احساسی بودن، منفعل بودن، بدن حیوانی متعین، بدوی بودن، نامنظم بودن و طبیعت زمینی یکی تفسیر میشود (نگا. مدخل «اخلاق محیط زیستی» در دایرهالمعارف استانفورد). دوگانههای فوق نه تنها در فرهنگ غربی که در فرهنگ اسلامی نیز دیدگاهی رایج بودهاند و به عنوان نمونه بنیادهای دیدگاههای مناقشهانگیز محمد غزالی در مورد زنان را نیز تشکیلمی دهند.
چنانکه آندرو برنن توضیح میدهد، این دوگانهها تنها توصیفی نیستند، بلکه نوعی امتیاز هنجاری را نیز برای یکی از دو قطب نسبت به دیگری لحاظ میکنند. هرآنچیز که در طرف مرد است برتر شمرده میشود و هر آنچیزی که در طرف زن است کوچک انگاشته میشود. نتیجه «منطق سلطه» (به تعبیر بومفمینیستها) آن است که آنهایی که در طرف برترهستند (یعنی مردها، موجودات عقلانی، انسانها) از نظر اخلاقی مجازند از کسانی که در قطب فرودست دوگانههای فوق هستند (زنان، موجودات غیرعقلانی، حیوانات...) به عنوان «صرفاً وسیله» بهرهکشی کنند.
در نظر نظریهپردازان فمینیسم مشکل اصلی اندیشه دوگانهانگارانهای است که یکی از دو قطب (مرد، سفیدپوست، متمدن…) را باارزش میشمارد و قطب دیگر (زن، سیاهپوست، بدوی…) را فاقد ارزش، در آنجاست که سلطه و سرکوب زنان و طبیعت را با توسل به ویژگیهایی چون مردانگی، متمدن بودن، عقلانیت و پیشرفت توجیه میکند.