ثانیه به ثانیه همراه داعش تا کابوسهای پس از نجات
«حدود ١٠ دقيقه با هم مجادله كرديم تا اينکه يكنفر ،كدى كه به پسرعمويم فرستاده بودم را گفت. همه وسايل و گاو صندوق را به هر زحمتى بود جابجا كرديم. به محض اينكه در را باز كرديم با اسلحه رو به ما وارد شدند و شروع كردند به كتك زدن و بدوبيراه گفتن. وارد راهرو شديم، همه جا پر از خون و دود بود. روى تمام دروديوارها جاى گلوله بود. بهنظر ميآمد كه همه جا از اجساد و زخمیها پاكسازى شده چون هيچ اثرى از كسانى كه تير خورده بودند نبود. مارا به سمت طبقههاى پايين مى بردند».
این بخشی ازگفتههای علیرضاست. مردی که چند ساعت خود را دریکی از اتاقهای مجلس شورای اسلامی پنهان کرد که بتواند از دست داعش نجات پیدا کند. او حالا پس از گذشت چند روز از حادثه ، از آنروز میگوید و کابوسی که هنوز با آن کنار نیامده است و به گفته خودش ممکن است تا آخر عمر همراهش باشد.
سه ساعت عملیات تروریستی در ساختمان مجلس شورای اسلامی، تیراندازی و انفجاردر این ساختمان که در نهایت با کشتهشدن ۱۷ نفر مردم عادی و چهار تروریستپایان یافت، با واکنشهای فراوانی در جهان روبهرو شد.
اخبارعملیات تروریستی برای مدتی خبرساز و پرمخاطب است و مرور زمان ازعمق فاجعه آن خواهد کاست اما بدون شک افرادی که از نزدیک شاهد این صحنهها بودند تا همیشه ذهنشان درگیر آن خواهد بود و چه بسا با مشکلات روحی و روانی نیز روبهرو شوند.
علی اسدی معاون دفتر سلامت روانی اجتماعی و اعتیاد وزارت بهداشت، از ارائه خدمات روانشناسی به مجروحان حادثه تروریستی خبر داد. اسدی با اعلام این خبر گفت: «تیم دو نفره روانشناس هر روز از ساعت ۹ تا ۱۲ در مجلس شورای اسلامی مستقراست. همچنین اگر افرادی نیازمند مداخلات روانپزشکی باشند و به دارو نیاز باشد مراحل درمان آنها از طریق انجمن روانپزشکی ایران پیگیری میشود».
او همچنین درخصوص اقدامات صورت گرفته درباره وضعیت و سلامت مجروحان این حادثه افزود: «از فردای روز حادثه سعی کردیم مشاوران خود را با هماهنگی دانشگاههای علوم پزشکی به بیمارستانها بفرستیم تا اقدامات روانشناسی برای آنها انجام شود. البته این اقدامات در بیمارستان طرفه و امام حسین انجام شده است اما در بیمارستان سینا به دلیل شرایط خاص و ویژه باید هماهنگیهایی از طریق مجلس صورت میگرفت تا بتوانیم برنامههایی نیز برای سلامت روان این افراد داشته باشیم».
اسدی با بیان اینکه این جلسه براساس پروتکل وزارت بهداشت در شرایط بحران برگزار شد؛ تصریح کرد: «روانشناسان از دانشگاه به مجلس رفتند تا وضعیت علایم، شرایط و واکنشهای روانی افراد پس از این حادثه را از منظر روانشناسی برای این کارمندان توضیح دهند و مقرر شد دو روانشناس در محل مجلس مستقر شوند تا باتوجه به اطلاعرسانیهایی که در مجلس صورت گرفته؛ افرادی که با مشکلهای روانی بعد از این حادثه مواجه هستند به این مشاوران مراجعه کنند».
«علیرضا. م » یکی از شاهدان عینی است که یکهفته است با کابوس همان چند ساعت زندگیاش را سپری میکند و به گفته خودش لحظهای صدای تیراندازی و فریاد مهاجمان و مردم بیدفاع از ذهنش پاک نمیشود.
او از هنگام ورود تروریستها به ساختمان مجلس تا پایان عملیات، با محبوس کردن خود و دونفر دیگر در یکی از اتاقها لحظات بسیاری سخت و غمانگیزی را سپری کرد. او درگفتوگویی اختصاصی با «ایران اینترنشنال » از اتفاقات آنروز میگوید:
«به خاطرپارهای مشکلات آمده بودم تا با نماینده شهرم ملاقاتی داشته باشم . حوالى ساعت ١٠ وارد اتاق مراجعين شدم، چند نفر ديگر هم آنجا نشسته بودند. منتظر بودم طبق مقررات، موبایل و کیفم را تحویل بدهم که چيزى را تحويل نگرفتند. چند دقیقه نگذشته بود كه صدايى شنيديم، ابتدا فکر کردیم که ممکن است صدا از ساختمان روبرویی باشد اما بلافاصله متوجه شدیم که صدای تیراندازی است. با عجله به سمت در ورودى برگشتم و چند نفر را ديدم كه وارد اتاق انتظار شدند، مسلح بودند و به همه شليك ميكردند. همه سراسيمه شدند و صداى جيغ و فرياد بلند شد. هركس به طرفى فراركرد، چند نفر روى زمين دراز كشيدند و پشت صندليها پناه گرفتند. فرصت نبود. در حالى كه ميدويدم فرياد زدم بايد به طبقه بالا برویم. مرتب تکرار میکردم باید به طبقه بالا فرار کنیم. نمیدانم چند نفر همراه من آمدند. صداى شليك قطع نميشد، من آنها را پشت سرم احساس میکردم.»
علیرضا در ادامه گفت: «همچنان پلهها را به سمت بالا مىدويديم. هنوز نميدانستم چه خبراست. احساسم براین بود که باید کودتایی رقم خورده باشد. من فقط توانستم یکنفرشان را ببینم . مردی ریشدار که پیراهنش را روی شلوارش انداخته بود. من به همراه دونفر دیگر به طبقه هفتم رسيديم. صدای تیراندازی همچنان به گوش میرسید. وارد یک اتاق شدیم. چشمم به یک میزوگاو صندوق افتاد. با هر زحمتی که بود میز و گاو صندوق را پشت درگذاشتیم. ترس تمام وجودمان را گرفته بود و توان انجام هيچ كارى را نداشتيم. صداها ادامه داشت و به ما نزديكترميشد. يكساعت مي شد كه خودمان را در اتاق حبس کرده بودیم. از پنجره به بيرون نگاه كردم، از طبقه دوم یا سوم بود که به سمت مردم در خیابان تیراندازی میشد. هیچ نیروی امنیتی یا پلیسی دیده نمیشد. به فكرم رسيد كه به چند نفر از اقوام و دوستان خبر بدهم بلكه آنها بتوانند كارى بكنند. شماره تلفن پسرعمویم چندین بار روی موبایلم افتاده بود. خبر حمله را شنيده بود و نگران بود.»
او با کمی مکث دوباره ادامه داد: «دستانم ميلرزيد و پيغام دادن برايم سخت بود. پیغام صوتی گذاشتم. برایشان توضیح دادم که من بههمراه دو نفر ديگر دراتاقی مخفى شدهايم، نمىدانم این افراد چه کسانی هستند اما به هیچکسی رحم نمیکنند. همه را میکشند، تنها راه كمك به ما از پشت بام است، فقط از بالا مىتوانند ما را نجات دهند. تا نرسيدهاند كارى بكنيد». مدتی گذشت و خبری نشد. پسرعمويم پیغام فرستاد که کودتایی در کار نیست، داعش حمله کرده است. با ديدن اين پيغام ترسمان چند برابر شد. مىدانستيم كه بالاخره ما را خواهند کشت. صداى انفجار ساختمان را لرزاند. صداى تيراندازيها خيلى نزديك شده بود، به راهروى ما رسيده بودند. به نظرم دو نفر بودند كه فرياد مىزدند وبه زبان عربى ـ فارسی به ایرانیها فحش میدادند یکی از آنها فریاد زد: «به هیچ کسی رحم نکنید». صداى باز شدن يكى يكى درها و شليك را از چند مترى ميشنيديم. بار دیگر برای پسرعمویم پیغام فرستادم و گفتم : «ديگر هيچ كسی نمىتواند به ما كمك كند، ديگرنمى شود كارى كرد. ما دستمان خالياست، ما را ميكشند. خداحافظ».
علیرضا بار دیگر سکوت کرد. داشت حادثه را در ذهنش بازسازی میکرد. یک آه بلند کشید و ادامه داد: «پشت در اتاق ما رسيدند، به همراهانم گفتم روى زمين دراز بكشيد. لحظات نفسگیری بود. به در لگد زدند اما گاو صندوق پشت دربود نتوانستند بازش کنند. ناگهان در را به رگبار بستند. از ترس ميلرزيديم و صدايمان در نمىآمد. منتظر بودم كه با نارنجك يا هر كوفت ديگرى در را منفجر كنند و داخل شوند و ما را سر ببرند. اما بعد از چند ثانيه صداى دويدن و فرياد زدنشان را كه از ما دور ميشد شنيديم. مطمئن نبوديم كه رفتهاند، همچنان روى زمين خوابيده بوديم ، البته توان بلند شدن هم نداشتيم. به نظر ميآمد كه عجله دارند و وقت ندارند».
این شاهد عینی در ادامه چنین گفت: «ساعت ٢ شده بود و ما همچنان توى اتاق در انتظار كمك بوديم. پسر عمويم پيغام داد: «كه آمدهاند و بيرون ساختمان هستند». ميگفت:« پليس هم آمده اما وارد ساختمان نمىشوند. با چند پليس درگير شدهاند، میگویند: «بايد مهماتشان تمام شود». شنيدن اين حرف از سوى سرويس امنيتى باورنكردنى بود. اميدمان را از دست داديم. صداى تيراندازىها قطع شده بود. نيم ساعت گذشت چند نفر وارد طبقه ما شدند. نزديك و نزديكتر شدند. مطمئن بودم كه اينبار كارمان را يكسره مىكنند. تصور اينكه سرمان را مىبُرند حالم را بدتر مىكرد، ترجيح مي دادم يك گلوله در مغزم خالى كنند. رسيدند پشت دراتاق، يك نفر در را كوبيد وبه فارسى گفت: «در را باز كنيد». ما روى زمين دراز كشيديم، آنها فهميده بودند كه ما داخل اتاق هستيم منتظر بودم كه با نارنجك در را منفجر كنند. فرياد مىزدند: «پليس، در را باز كنيد». يكى از همراهانم با صداى آهسته گفت: «پليسه! دررا باز كنيم». بلند شديم به سمت در رفتيم اما يك لحظه به ذهنم آمد كه اگر دروغ بگويند چه؟ به همراهانم گفتم: «صبر كنيد» و داد زدم :«ما از كجا بدانيم شما پليس هستيد». آنها اصرار مىكردند كه در را باز كنيد. كار به جايى رسيد كه عصبانى شده بودند.
گفتم: «۵ دقيقه به ما فرصت بدهيد. ما نمى توانيم به شما اعتماد كنيم. پسرعموى من پايين بيرون ساختمان است، من براى او يك كد مىفرستم، يك نفر را بفرستيد پايين كه كد را بگيرد و به ما بگويد آنوقت ما در را باز ميكنيم.» بعد از آنهمه ترس و اضطراب اعتماد كردن آسان نبود. خيلى عصبانى بودند، سرمان داد میزدند و بدوبيراه مىگفتند. حدود ١٠ دقيقه با هم مجادله كرديم تا اينكه يكنفركدى كه به پسرعمويم فرستاده بودم را گفت. همه وسايل و گاو صندوق را به هر زحمتى بود جابجا كرديم. به محض اينكه در را باز كرديم با اسلحه رو به ما وارد شدند و شروع كردند به كتك زدن و بدوبيراه گفتن. وارد راهرو شديم، همه جا پر از خون و دود بود. روى تمام دروديوارها جاى گلوله بود. بهنظر ميآمد كه همه جا از اجساد و زخمیها پاكسازى شده چون هيچ اثرى از كسانى كه تير خورده بودند نبود. مارا به سمت طبقههاى پايين مى بردند. من هنوز هم فكر مىكردم كه دارند مارا به قتلگاه مىبرند. به طبقه اول رسيديم، چند نفر ديگر كه به نظر ميآمد مثل ما درساختمان مخفى شده بودند مضطرب ايستاده بودند. با تلفن همراهم شروع کردم به فیلم گرفتن. ترجیح میدادم از كسانى كه مي گفتند پليس هستند فيلم بگيرم تا شايد به من شليك كنند. دلم میخواست با گلوله كشته شوم تا اينكه سرم را ببرند و فيلمش را همهجا پخش كنند، با خودم فكر كردم چه برسرخانواده ام خواهد آمد اگر چنين تصويرى از من ببيند. يكى از آنها به محض اينكه متوجه شد به طرف من آمد و فرياد زد: «احمق چه كار مىكنى؟ چطور با خودت موبايل آوردی؟» اسلحه را روى سرم گذاشت و با فریاد گفت: «بكشمت؟ خيلى راحت مى توانم اينكاررا بكنم.» شوكه شده بودم، موبايل و كيفم را گرفت و مرا به گوشهاى هُل داد. همه شروع كردند به آرام كردن من. خيالم وقتى راحت شد كه چند نفر از نمايندگان مجلس را ديدم. حدود يكساعت آنجا بوديم. همه موبايلها و كيفها را از ما گرفتند و اجازه خروج دادند.
چند تن از اقوام و دوستانم كه در تهران زندگى میکردند بيرون ساختمان منتظرم بودند، از ديدن من اشک شوق ريختند و من هم به گريه افتادم. هنوز باورنداشتم كه از آن مهلكه نجات پیدا کردم. حدود هفت روزی است که از آن ماجرا میگذرد، اما تمام ثانیههای آن همراه من است. صداى رگبار و تیرهای خلاصی که زده میشد. فریاد زنان و مردان بیگناه و بیدفاع که آمده بودند تا گرهای از مشکلاتشان حل شود لحظهای دست از سرم برنمیدارد. رفتار عجيب سرويس امنيتى كه به انتظار تمام شدن مهمات مهاجمين ساعتها هيچ اقدامى نكردند و بعد هم برخورد خشنى كه در زمان پايان عمليات با ما داشتند، هیچکدام از آن صحنهها را نمیتوانم فراموش کنم .