راپورت خفیهنویس؛ ما همه علمالهداییم
صبح زود از خواب بیدار شده، با عمهجان بتول بهطور تلفنی مشغول مذاکرات شدیم. عمهجان ما که یکفقره از خواتین منورالفکر بوده و در کولژ تهران محصل بوده و از مقامات علمی برخوردار است و نقاشیهای محیرالعقول از حفظ میکشد و به السنه انگریزی و ترکی استامبولی مثل بلبل حرف میزند و بهقول خانموالده بزرگ از هر انگشتش هنری میریزد، فقط یک عیب داشته که حجابش کامل نبوده و چادور برسر نمیگذارد. عمهجان دیشب از مشهد تلفن زده که فردا صبح میخواهیم کوه برویم. امروز صبح زود یک ماموری تلفن زده به این حقیر که عمهجان را در کوه بازداشت کردهاند و ایشان هم شماره مرا داده که آشنای دولتی وی میباشم.
به مامور گفتم: حاج آقا! این خانم فقط میخواسته کوه برود، اصلا قصد خروج از کشور یا خلاف یا قاچاق یا هیچ کار دیگر نداشته، فقط میخواسته برود کوه.
مامور گفت: ما با خلافهای دیگر کار نداریم، قاچاق به ما ربطی ندارد، اینجا بزرگترین خلاف، کوهرفتن خواهران است.
گفتم: بهحق چیزهای نشنیده؛ از کی کوهرفتن خانمها خلاف شده؟
گفت: از سهشنبه ساعت ده صبح.
عرض نمودم: بهکلی خلاف است؟
گفت: اصلا خلاف نیست، اگر اجازه کتبی شوهر داشته باشد یا با شوهرش باشد و عقدنامه و فتوکپی آن و دو قطعه عکس سه در چهار و کپی کارتملی و گذرنامه داشته باشد، خلاف نیست.
گفتم: ایشان اصلا شوهر ندارد؛ من میتوانم بهجای ولی ایشان رضایت بدهم؟
گفت: اولا که نه، اولا خودتان باید اینجا حضور داشته باشید، دویما ایشان شوهر کند، خیلی بهتر است.
فکر کردم از در ملاطفت دربیایم، شاید مشکل حل شود. گفتم: برادر! من خودم مامور خفیه هستم، من تایید میکنم که ایشان هیچ مشکلی ندارد.
گفت: شما خودت احتیاج به تایید داری، اینجا در خراسان، نصف ماموران خفیه جاسوس اسرائیل بوده و زندانی هستند؛ این خانم اگر میخواهد کوه برود، میتواند ازدواج کند. اگر هم بخواهید، ما خودمان آشنا داریم.
عرض کردم: آشنا برای چی؟
گفت: برای ازدواج. هم عراقی داریم، هم ایرانی؛ یک طلبه هم از سودان داریم که دنبال زن کوهنورد میگردد.
عرض کردم: اسم شما چیست؟
گفت: سید احمد علم الهدی...
یکدفعه نفسم بند آمد، گفتم: شما خودش هستید؟ ما همدیگر را در بیت رهبری دیدیم، یادتان نیست؟
گفت: چه روزی؟
گفتم: همان هفته قبل، شما آمده بودید بروید نیویورک...
گفت: من خود حاجآقا نیستم، از خودش هم جدا نیستم؛ ما در خراسان همه علمالهدی هستیم. حالا که واقعا آشنا هستید، من اجازه میدهم ایشان برود، ضمنا من خودم با عیالم دعوا کردم، اگر اجازه بدهید برای خواستگاری بتول خانم خودم خدمتتان برسم.
گفتم: حالا بعدا حرف میزنیم. شما اجازه بدهید برود، بعدا...
اینقدر عصبانی بودم که گفتم بروم بیت رهبری و دودمان علمالهدی را بهباد بدهم. نیم ساعت بعد رسیده بودم دربخانه و وارد اتاق شدم؛ آقا خیلی خوشحال، مشغول نگاهکردن به عکسهای آیپد خودش بود.
عرض کردم: سلام آقا! اینطور نمیشود که یککسی در یک استان هر کار خواست، بکند.
آقا فرمودند: چرا نمیشود؟ کی گفته نمیشود؟ الآن آقای علمالهدی در خراسان هرکاری میخواهد میکند؛ هیچکس هم نمیتواند کاری بکند.
عرض کردم: امروز عمه بنده از خراسان زنگ زده...
آقا فرمودند: بتول خانم؟
برق از نواحی مختلفم پرید؛ عرض کردم: شما از کجا میدانید؟
آقا فرمودند: صبح آقای علمالهدی زنگ زده به وحید که عمه شما را برای محافظش خواستگاری کند.
عرض کردم: عمه بنده دانشگاه رفته، چند تا زبان بلد است، اصلا نامزد دارد...
آقا فرمودند: اینها را با وحید حرف بزنید. بهمن مربوط نیست.
عرض کردم: عجب مملکتی است.
آقا فرمودند: واقعا مملکت بزرگی داریم؛ دیدید چه قدرتنمایی عظیمی کردیم؟
گفتم: موشک؟
آقا فرمودند: نه
گفتم: ناو هواپیمابر؟
آقا فرمودند: نه
عرض کردم: قهرمانی کشتی؟
آقا فرمودند: نه
عرض کردم: زدن توی دهن آمریکا؟
آقا فرمودند: نه، خیلی بالاتر
عرض کردم: اسرائیل بهکلی نابود شد؟
آقا فرمودند: بالاتر
عرض کردم: محمد بنسلمان آمده بود تهران، کفش شما را لیس زد؟
آقا فرمودند: خیلی بالاتر
عرض کردم: الآن امام زمان پشت پرده نشستهاند؟
آقا فرمودند: خیلی بالاتر.
عرض کردم: همین الآن خدا میآید اینجا سهتایی حال میکنیم.
آقا فرمودند: از همه اینها بالاتر
یکدفعه حالت بازیگران پیسهای افلام تلفیزیونی به ذهنم رسید...
با التماس گفتم: آقای من! بگو و جانم را نجات بده، الانتظار اشد من الموت.
آقا فرمودند: پرچمداری یک بانوی چادری برای کاروان ورزشی ایران، یک قدرتنمایی فرهنگی بود.
عرض کردم: بله، صحیح میفرمایید.
مرخص فرمودند، رفتیم منزل. تا شب سردرد داشتم.
ابراهیمخان خفیهنویس