جمهوری اسلامی چگونه فاسد شد؟
انقلاب سال ۱۳۵۷ حاصل ائتلاف طبقاتی بین طبقه متوسط شهری با خواستههای دموکراسیخواهانه از سویی و طبقه فرودست پیراشهری (حومهنشین) و خردهبورژوازی رو به انحطاط قدیم با خواستههای کمابیش اسلامگرایانه از سوی دیگر بود. اما با پیروزی این انقلاب جمهوریخواهانهـاسلامگرایانه، آن ائتلاف طبقاتی نیز خیلی زود به پایان رسید تا اردوگاه اسلامگرایان از همان اسفند ۱۳۵۷، اردوگاه طبقه متوسط تجددخواه را رودرروی خود ببیند و برای حذف آنان از قدرت سیاسی، از هیچ کوششی فروگذار نکند، کوششهایی که بیشتر با پناه بردن به دلالتهای گفتمان چپگرا و خلقی، درصدد تسلیم طبقه متوسط شهری بود، اما با واژگانی که از ادبیات دینی نشات میگرفت.
بدینسان، با حذف تمامعیار وجه جمهوریخواهانه انقلاب در فرایندهای سیاسی سالهای ۱۳۵۸ تا ۱۳۶۰ و یکپارچهسازی قدرت سیاسی در دست اسلامگرایان، حومهنشینانی که بعد از اصلاحات ارضی شاه راهی شهرها شده و بیشتر در پیرامون شهرها سکنی گزیده بودند ساختار قدرتی را در اختیار گرفتند که پیش از همه، مشخصههای ساختاری رانتخوار و مبتنی بر درآمدهای نفتی را همراه داشت.
کلید گاوصندوق تمامنشدنی نفت در دستان حومهنشینان اسلامگرا قرار گرفته بود و حال آنان باید از تمامی مناسباتی که دولت رانتی در اختیارشان میگذاشت بهره میبردند.
اما به این دولت رانتخوار نفتی یک مولفه جدید غیرمادی نیز افزوده شد و آن چیزی نبود جز مولفه ایدئولوژی اسلامگرایی فقاهتی و وفاداری به فقیهی که دیگر در مقام قدرت سیاسی بلامنازع قرار گرفته بود.
دولت رانتخوار جدیدی شکل گرفته بود که هم از رانت مادی نفت بهرهمند بود و هم از رانت غیرمادی دین. زیر زمین را به آسمان دوخته بود و با روی زمین و آدمیانی که بر آن میزیستند کاری نداشت.
دولت رانتخوار جدید، مانند تمامی الگوهای مشابهش، حامیپرور هم بود. به این معنا که منابع و امکاناتی را که بهتمامی در اختیار داشت به شکلی میان شهروندان توزیع میکرد که اولا، عموم شهروندان هیچگاه به چنان سطحی از توانمندی نرسند که مطالبه دموکراسیخواهانه و ناظر بر حقوق شهروندی داشته باشند و ثانیا، الگوی توزیع منابع و امکانات همواره قشر اجتماعی حامی حکومت را سامان دهد که در بحرانهای فراروی حاکمیت، بتوان روی حضور همهجانبه و میدانیشان حساب کرد.
بدینسان، دولت رانتخوار ایدئولوژیک مناسبات جدیدی نیز درباره «تحرک اجتماعی» و امکان تغییر طبقاتی شهروندان فراهم کرد؛ مناسباتی که هم بر مولفه ایدئولوژی و وفاداری ایدئولوژیک متکی بود و هم به مولفه انحصار منابع و امکانات در اختیار نهاد دولت.
در این الگو، برخلاف جوامع توسعهیافته، تحرک اجتماعی از کانال آموزش و یادگیری نمیگذشت، بلکه هسته ایدئولوژیک قدرت تعیینکننده سهم شما از منابع و امکانات نیز بود؛ به این معنا که هرقدر فاقد تخصص اما به ایدئولوژی مسلط و ولی فقیه بهعنوان تجلی زنده آن ایدئولوژی متعهدتر بودید، از خوان نعمت دولت رانتخوار بیشتر بهرهمند میشدید و میتوانستید بهجای تحرک اجتماعی با شیب ملایم یا حتی تند، از الگوی تحرک اجتماعی عمودی یا حتی چتری بهرهمند شوید.
در چنین مناسباتی، حامیان اغلب نظامی یا شبهنظامی نظام راه پیرامون شهر تا شمال شهر را نه با عبور از خیابانهای تنگ سختکوشی، بلکه از مسیر اتوبانهایی پشت سر گذاردند که از آنان جز اطاعت محض و وفاداری و تعهد تام و تمام هیچ نمیخواست.
شبهبورژوازی نوظهور دولتی، که هیچگونه اصالت طبقاتی نیز نداشت و نه ویژگیهای برآمده از اخلاق دینی پیشین را حفظ کرده بود و نه به سنخی از اخلاق انسانی و جهانی دست یافته بود، بهآرامی بر تمامی شئون اقتصادی کشور حاکم شد و با نگرش چپاولگرانه دست به تجمیع ثروت از راه غارت منابع و زیرساختهای کشور زد.
تو گویی این طبقه نوظهور هیچگاه باور نکرد که این منابع را برای همیشه میتواند در اختیار داشته باشد و باید به نحوی ثروتاندوزی کند که امکان بازتولید آن از بین نرود، بلکه کاملا برعکس، نورسیدگان چپاولگر بسان راهزنانی که دمی کاروانی را به چنگ آورده باشند و ساعتی بیش برای لخت کردنش فرصت نداشته باشند سعی کردند بار خود را ببندند.
با رسیدن امواج جهانی شدن به ایران از دهه ۱۳۸۰ به این سو، طبقه نوظهور دچار بحران فرهنگی جدیدی نیز شد.
از سویی، میدید که در چارچوب گفتمان رسمی دینسالار جمهوری اسلامی ایران امکان تبدیل ثروت به لذت برایش فراهم نیست و از سوی دیگر، برای تداوم کامروایی از مناسبات ساختار رانتی، مجبور به تن دادن به آن گفتمان و اقتضای ایدئولوژیک آن بود.
گام اصلی فساد در جمهوری اسلامی ایران با ایدئولوژیک شدن دولت رانتی برداشته شده بود، اما گام دوم بود که ساختار سیاسی را بهتمامی در فساد سازمانیافته فرو برد.
کنشگران طبقه جدید که دیگر به لطف ثروت برآمده از وفاداریشان به حاکمیت، میتوانستند به اقصی نقاط جهان سفر کنند و با سبک زندگی غربی آشنا شوند بهمرور با سبک زندگی عرفی خو گرفتند و اخلاق دینی را نیز به کناری نهادند. اما از آنجا که منبع ثروتشان حاکمیت دینسالار بود هیچگاه نتوانستند علنی از آن عبور کنند. در نتیجه، بهویژه از ریاست جمهوری محمود احمدینژاد به این سو، طبقه یقهسفید ریش آنکادر کرده که دیگر میدانست نه ساختار کنونی آیندهای دارد و نه ثروت برآمده از آن میتواند پایدار باشد، با بسط رفتار چپاولگرانهاش در تمام حوزههای اقتصاد ایران و انتقال ثروت خود به خارج از ایران، تلاش کرد افقی در آینده و لذتی در لحظه برای خود فراهم کند.
فساد سازمانیافته جمهوری اسلامی طبقه کارگر صنعتی را منهدم کرد و طبقه متوسط شهری را فقیر و فقیرتر ساخت، شهروندان تحصیلکرده کشور را به بردگی سرمایهسالاران رانتخوار کشاند و بیکاری و تورم را به مرز انفجار رساند و جامعه ایران را در آستانه فروپاشی قرار داد. هرچند این مساله بیش از همه حاصل بافت طبقاتی انقلاب ۱۳۵۷ و تسلط پیراشهر بر شهر بود، نباید فراموش کرد که ایدئولوژیک شدن دولت رانتخوار و سپس، شکلگیری شبهبورژوازی چپاولگر در نبودِ اصالت و مبانی اخلاقی، فرایندی را رقم زد که امروز میتوان گفت از جمهوری اسلامی ایران چیزی جز فساد سیستماتیک باقی نمانده است.