مجاهدین، افسانه سُرب و سوره
بلوار الیزابت، روبهروی پارک فرح، شماره ۴۴۴، طبقه چهارم، خانه محمد حنیفنژاد. سعید محسن اینجا را به ماهی ۶۰۰ تومان اجاره کرده بود.
دو اتاق داشت و یک ایوان و تراسی کوچک و پشتبامی فراخ که جوانهای کتاببهدست میتوانستند در آن تابستان سال ۱۳۴۸ زیر نور ماه دستاورد پنج سال کتابخوانی و فکر و بحث را مرور کنند.
لطفالله میثمی و حنیفنژاد دو جزوه مفصل «چگونه مبارزه کنیم» و «چشمانداز پرشور» را ورق میزدند. چند سال بعد، سعید محسن در زندان گفته بود کار فشردهای که ما کردیم هر عنصر بیرونی را دچار خودکمبینی میکرد و به همین دلیل اعضای تازهوارد دیگر نمیتوانستند خلاقیت و ابتکاری داشته باشند.
در پنج سال گذشته، حنیفنژاد و دوستانش سه هزار کتاب خوانده بودند و نکتهبهنکته بحث کرده بودند، بارها و بارها قرآن و نهجالبلاغه را قرائت کردند و بر هر آیه و خطبهای تاملی و تدبیری.
کوهنوردی هفتگی، که از ۶ صبح تا ۱۰ شب طول میکشید و از دربند تا دوآب امتداد داشت، سراسر بحث و همفکری بود و چسباندن همه دانستهها به هم. قرار بود دین را صیقل زنند، آنقدر که شمشیری بُران شود. روزگاری مارکس و انگلس تاریخ فلسفه و فرهنگ غرب و شرق را میکاویدند تا راز طبقات اجتماعی و اکسیر مبارزه را کشف کنند و حالا، این چند جوان زندگیرهاکرده ایرانی میکوشیدند تا از آیههای قرآن راهی بگشایند که به ایدئولوژی اسلامی برسند، نه مارکسیسم.
پای ثابت خانه بلوار الیزابت مسعود رجوی بود، که دیوانهوار کتاب میخواند و در بحث و سوال هم همیشه وسط میدان بود. کتابخانه مفصل گوشه اتاق را نشان میداد و میگفت جواب همه سوالها اینجاست، اما اینطورها نبود، حنیفنژاد میگفت مغرور شده است و ذهنی.
قبل از اینکه پای مسعود به این خانه باز شود، حنیف برای برپایی دژی از خشت آیه و سوره در برابر توفان مارکسیسم همه جا را گشته بود.
بعد از خرداد سال ۱۳۴۲، راهی قم شد تا ببیند علمای اسلام چه در چنته دارند. با سیدهادی خسروشاهی، که تبریزی بود و همشهری و آشنا، گفتوگو کرد و جزوههای تفسیر قرآنی را که حاصل جلسات مخفی بود نشانش داد. آن برداشتهای انقلابی را برای خسروشاهی برخواند و تحسین شنید. دیداری هم با سیدمحمد بهشتی داشت و این روحانی نوگرا به دوبارهخوانی آثار مهندس بازرگان و کتاب «راه طیشده» توصیهاش کرد.
در راه بازگشت به تهران، به لطفالله میثمی گفته بود که از روحانیون چیزی عاید ما نمیشود و باید روی پای خودمان بایستیم.
اما بازرگانخوانی را همه گروه دوباره ادامه دادند و یک بار هم مهندس را در خلوتی دیدند و از حاصل کارشان و هدفشان، که مبارزه مسلحانه بود، برایش نجوا کردند. بازرگان گفته بود: «شما روزی شاگرد من بودید و حالا استاد شدهاید و من نمیتوانم به شما اسلحه بدهم، پس چه کاری میتوانم بکنم؟»
معلوم نبود این حرفهای مهندس تایید بود یا شانه خالی کردن از هرگونه همکاری، اما هرچه بود آن پیشبینی بازرگان در دادگاهش که خطاب به دادستان و البته شاه میگفت «ما آخرین کسانی هستیم که در چارچوب قانون اساسی و مسالمتآمیز مبارزه میکنیم» تعبیر شده بود.
حالا در هر گوشه شهر، گروهی از جوانان بودند که اسلحه به دست میگرفتند و خشاب مجاهدین پر از آیه بود، بوی سرب و سوره میآمد.
زندگی یعنی مرگ
در خانه بلوار، همه چیز وقف مبارزه بود، هر درآمد و سرمایهای کتاب میشد و اسلحه. اصغر بدیعزادگان، که دانشیار دانشکده شیمی بود، سالهای سال یک لباس مندرس میپوشید با کرواتی که هنوز گرهاش را درست نمیبست و شل میافتاد دور گردنش. از لباس نونواری که به دستور تشکیلات تنش کرده بود تا پوششی باشد برای کارهای تازه سخت به تنگ آمده بود. حنیف قید زندگی و زناشویی را زده بود و کم میخورد و کم میخوابید و ساعتها پیادهروی میکرد و میخواند و مینوشت.
قرار شد تا به نتیجه نظری نرسند، کار عملی نکنند. آن بیرون داشتند بلوار الیزابت را پهن میکردند و جوی آبی که از کرج میآمد حالا میافتاد وسط بلوار. حنیف معتقد بود که این راهسازی و ساختمانهای بلند و شهر که مدرن میشد اصلاحات نیست. برای دوستانش شرح میداد آنچه در قرآن به نام لهو و لعب آمده همین کارهای فرعی است و کار اصلی مبارزه با شاه است و بس. حالا وقتش رسیده بود تا از این سو و آن سو، از دانشگاه و اداره و بازار، تشکیلات را گسترده کنند. برای کار چریکی هم آموزش میخواستند و چه جایی بهتر از لبنان و چریکهای سازمان الفتح. مسعود رجوی و اصغر بدیعزادگان از اولین مجاهدینیی بودند که برای فراگیری جنگ چریکی به لبنان رفتند و مسعود در لبنان با بدیعزادگان سر ناسازگاری گذاشت و کار به جایی رسید که دیگر با هم حرف نمیزدند تا به تهران برگشتند.
برای باقی اعضا هم نسخه سربازی و آموزش نظامی در سربازخانههای ارتش شاهنشاهی تجویز شده بود. لطفالله میثمی با اینکه کف پایش صاف بود و میتوانست معافی بگیرد، به سربازی رفت تا کار با اسلحه و نارنجک را بیاموزد و خود حنیفنژاد هم در رسته توپخانه اصفهان خدمت کرد. همین فرستادن نیرو به لبنان کار دست سازمان هنوزدرپرده مجاهدین داد.
جوهر نامریی
در سال ۱۳۴۹، شُرطههای کویت شش نفر از مجاهدهایی را که با پوشش کارگر به کویت رفته بودند تا از آنجا راهی لبنان شوند گرفتند و خیلی زود معلوم شد همه مدارکشان جعلی است و مقصدشان کجاست.
ساواک دولت کویت را مجبور کرد متهمها را سوار هواپیما کند و به ایران بفرستد. گرفتاری این شش نفر در زندان ساواک میتوانست همه چیز را لو بدهد. گروه دیگری از مجاهدها به کویت رفتند و در اولین عملیات بزرگ سازمان، هواپیمای زندانیها را ربودند و در بغداد نشستند.
در عراق، با اینکه اعلام کردند گروهی مبارز علیه شاه هستند، زیر شکنجه رفتند و آنقدر مقاومت کردند که هیچ چیز لو نرفت. در تهران، مجاهدین دست به دامن طالقانی شدند تا نامهای به خمینی بنویسد و از او بخواهد آشنایی بدهد و بگوید اینها جاسوس نیستند، بلکه افاقه کند و عراقیها مجاهدین را آزاد کنند.
نامه با جوهر نامریی نوشته شد و پیک مجاهدی تا عراق رفت و نامه را برای خمینی آشکار کرد و جوابِ نه شنید. خمینی گفته بود اگر وساطت کند، معلوم نیست عراقیها به ازای این خدمت در آینده از او چه بخواهند.
هرچه بود، فشار فلسطینیها زندانیهای مجاهد را آزاد کرد. اما آنچه ماند خاطر مکدر مجاهدین و خمینی از هم بود. قبلتر هم آیتالله وقتی در همان آغاز کار تئوریک سازمان جزوههای مجاهدها را خواند، به حسین روحانی، نمایندهشان، روی خوش نشان نداد و بعدها گفت تاکید مجاهدین بر نهج البلاغه او را به تردید انداخته و بوی انحراف به مشامش خورده است.
تابستان خونآلود سال ۱۳۵۰ در راه بود و مجاهدین غرق در تئوری شده بودند و از تور امنیتی ساواک غافل. چیزی نگذشت که همه چیز لو رفت و در شهریورماه، مرکزیت سازمان در اوین بود.
غار زندان
در بازداشتگاه شهربانی، اصغر بدیعزادگان را چنان شکنجه داده بودند که حسینی بازجوی ساواک حاضر به پذیرش این زندانی سوخته در اوین نبود، بدیعزادگان را به سلول دوستانش بردند، در حالیکه نشیمنگاهش را سوزانده بودند و پای شلاق خوردهاش را بر زمین میکشید و شاید میخزید. میثمی به یاد میآورد که مسعود رجوی از ته دل گریه میکرد، از شرم تندزبانیها که با بدیعزادگان کرده بود.
بهار سال بعد خزان مجاهدین شد. حنیفنژاد، بدیعزادگان، سعید محسن، رسول مشکینفام و محمود عسگرزاده اعدام شدند و اگر کمپینِ کاظم رجوی در پاریس و فشار سازمانهای حقوق بشری نبود، برادرش مسعود هم پای جوخه اعدام میرفت.
حالا از مرکزیت سازمان مسعود رجوی مانده بود که از نوزده سالگی مخفیانه زندگی میکرد و یک حبس ابد هم پیش رو داشت. آن بیرون، حسین روحانی، بهرام آرام، تراب حقشناس و تقی شهرام مانده بودند، اما انگار ایدئولوژی اسلامی حنیف با او رفته بود.
مجاهدینِ رسته از ساواک به شک رسیده بودند. تقی شهرام جزوه سبزی را میان بازماندگان منتشر کرد که شبههآفرین بود.
جزوه سبز پر بود از بحثهای یقینسوز درباره وجود خدا و سوالاتی درباره قرآن و اینکه چرا مردم و ناس در این کتاب الهی بارها تحقیر شدهاند. مهدویت و بردهداری در اسلام هم معضلات بعدی بود. حالا اسلام را جور دیگری میدیدند و این بار گویا تذکر حنیفنژاد را اینطور تفسیر میکردند که کار اصلی مبارزه است و این اسلامپژوهی چندساله فرعی و شاید لهوولعب.
ایدئولوژی حاضر و آماده هم مهیا بود. سازمان با بیانیهای تغییر ماهیت داد و از اسلام به مارکسیسم گروید، هرچند نماز خواندن و روزهداری منع نشد، اما دیگر تاکیدی هم نمیشد. مسلمانان پیشین قرآن را سر طاقچه گذاشتند و یک دست کتاب سرخ مائو و دستی دیگر بر ماشه، رقصی در این میدان مبارزه آغاز شد.
گرویدن مجاهدین بیرون زندان و حتی درون زندان به مارکسیسم ضربهای مدهوشکننده به پشتیبانان روحانی و بازاری مجاهدین زد و نفرتی آفرید که بعدها در اوین و آنگاه که اسدالله لاجوردی زندانیان مجاهد را با چوب میراند جلوه کرد، در دنیای فقهی متدینین انقلابی، مجاهدین مرتد شدند و نجس.
جنگ دو عشق
مسعود رجوی که در آخرین روز دیماه سال ۱۳۵۷ از زندان اوین آزاد و بر سر دست برده شد، جوان ۳۰ سالهای بود که پس از هفت سال، از قعر تاریخ مبارزه مسلحانه و خانههای مخفی به قلب انقلاب رسیده بود.
رجوی و موسی خیابانی اسطورههای زندهای بودند که به چشم جوانان انقلابزده سال ۱۳۵۷ و آنها که تمام تاریخ مبارزه با شاه را در چند ماه انقلاب بلعیده بودند همچون تندیس مقاومت پرستیده میشدند.
رجوی خوب که نه، عالی سخنرانی میکرد. شور داشت و آن همه واژه را که از خون و خشم و امید در زندان اندوخته بود یکباره چون طوفانی به خیابان و دانشگاه آورد.
حالا کنار رهبر پیر انقلاب، که مشتاقان مقلد داشت، معشوق جوانی هم پیدا بود که میشد به نام کوچک صدایش زد و حرفی از جنس دانشگاه داشت و از روحانیون عربیمزاج فصیحتر بود و از قرآن و حدیث هم روایتها داشت. میتوانست صدر اسلام را به عصر جدید وصل کند، خیلی بهتر از آخوندهای سیاسی.
یک رقیب اورکتپوش با صورت ششتیغه و سبیلی که نماد سازمانی همه چپهای عالم بود. رجوی و مجاهدینش از همان روزهای انقلاب بهنوعی خطر و رقیب محسوب میشدند.
مجاهدین درآمده از غار زندان از این دنیا چند چیز آموخته بودند، یکی کار با اسلحه بود و دیگری سازماندهی. اگر کار خمینی با کاریزما بود، سازمان هم سرآمد تشکیلاتسازی و شورآفرینی بود.
این جوانان شورشی که سر به کسی فرود نمیآوردند و تنها حرمتی برای معلمان سابقشان، بازرگان و طالقانی، قائل بودند، بنابر سابقهشان، از ابتدا به خمینی شک داشتند و از قضا موتلفه اسلامی، گروه مسلح رقیب و حزب راستین خمینی، هم اعتمادی به مجاهدین نداشت و این مبارزان را از صف استقبالکنندگان از امام کنار گذاشت.
مجاهدین و مسعود رجوی را در شورای انقلاب هم راه ندادند و در آنجا هم، هر وقت مسعود رجوی میآمد، اطلاعات و خبری میداد تا اعتمادی بخرد.
هرچند با همه اعضای شورای انقلاب رابطهای صمیمی داشت و مثلا حجتالاسلام خامنهای او را «مسعود جان» صدا میکرد، اما به وقت رایگیری برای عضویتش در شورا، اکثریت رای منفی دادند.
حتی عزتالله سحابی هم با اینکه کینهای از مجاهدین نداشت، اما با حضور رجوی در شورا مخالف بود. گویا جوانی و خامی کار دست رجوی داد و خیلی زود قدرتطلبیاش هویدا شد و مثل خمینی مستوری و مستی نمیدانست.
ولایت فقیه که سر از قانون اساسی درآورد، مجاهدین از اولین گروههایی بودند که هم قانون اساسی را ارتجاعی خواندند و هم رفراندوم را تحریم کردند و جالب اینکه در خبرگان قانون اساسی هم نمایندهای نداشتند.
قانون اساسی به رای مردم رسید و رجوی اعلام کرد حاضرند در چارچوب همین قانون کار کنند و این بار خمینی رضایت نمیداد.
خمینی اعلام کرد کسانی که به قانون اساسی رای ندادند حق نامزدی برای ریاست جمهوری را ندارند و مسعود رجوی و مجاهدین در انتخابات ریاست جمهوری هم به جایی نرسیدند.
در انتخابات مجلس هم رجوی به دور دوم انتخابات رسید، اما باز هم ناکام ماند. جوانهای پرشور مجاهد حتی یک نماینده اختصاصی در مجلس نداشتند. رهبران جوان مجاهد آنقدر صبر نداشتند تا انتخابات بعدی تحمل کنند و از سویی، مگر در زمان شاه و هفت سال زندان چه آموخته بودند جز اینکه مبارزه مسلحانه کنند و این بار هم آنقدر اسلحه از پادگانها برده بودند تا صلای جنگ مسلحانه سر دهند. مجاهدین دهها هزار نفر عضو پرشور داشتند و خیال پیروزی بر خمینی در سرشان بود و میپنداشتند انقلاب را دزدیده است.
آن سوی میدان هم بیشتر سر ستیز داشت تا عزم گفتوگو. نقل است در تنها دیدار مسعود رجوی و موسی خیابانی با خمینی، حرف خوشی ردوبدل نشد و خمینی با اشاره به تغییر ایدئولوژیک سازمان در سال ۱۳۵۴، گفته بود که سعی کنید اسلامی باشید.
از همین رو بود که رجوی در میتینگ امجدیه شهادتین میخواند. ماشه جنگی که ۳۰ خرداد سال ۱۳۶۰ میان حزبالله و مجاهدین در خیابانها درگرفت از خیلی وقت پیش چکانده شده بود، از همان وقت که خمینی در تبعید و نجف بود و مجاهدین در بلوار کشاورز خانه داشتند، از وقتی دین و سیاست به هم آمیخت و هرکس حقیقت مطلق شد بیهیچ رواداری.
مجاهدین همزاد روحانیون سیاسی بودند و هر دو سایه هم. با این حساب، حتی یک سرود هم میتوانست در آن واحد هم در وصف مجاهد باشد و هم در مدح امام. مهناز پراکند، یکی از جوانان مجاهد که همان ۳۰ خرداد سال ۱۳۶۰ زندانی شد، به یاد میآورد روزی را که موسوی تبریزی، دادستان کل، به زندان قزلحصار آمده بود و پاسداران مجاهدین زندانی را واداشتند تا سرود «خمینی، ای امام» را بخوانند. دختران و پسران مجاهد هم «خمینی، ای امام» را خواندند، اما وقتی رسیدند به «ای مجاهد» از ته دل فریاد میکشیدند و پا بر زمین میکوبیدند: «ای مجاهد، ای مظهر شرف، ای گذشته ز جان در ره هدف.»
منابع
۱. از نهضت آزادی تا مجاهدین خلق. خاطرات لطفالله میثمی. نشر صمدیه. ۱۳۸۰.
۲. نیم قرن خاطره و تجربه. خاطرات عزتالله سحابی. انتشارات خاوران. ۱۳۹۳.
۳. مجاهدین خلق، از پیدایی تا فرجام. موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی.
۴. بر فراز خلیج فارس. محسن نجات حسینی. نشر نی. ۱۳۹۰.
۵. مهناز پراکند، حقوقدان و ساکن نروژ، شش سال زندان جمهوری اسلامی را از سر گذرانده است و کتاب خاطراتش از سالهای اوین و قزلحصار بهزودی منتشر خواهد شد.