کابوس پنجم: چپها به راست، راستها به چپ
انقلاب همیشه فرزندانش را نمیخورد. معمولا آنها که خورده میشوند و آنها که میخورند هر دو فرزندان انقلابند. مشکل انقلاب گرسنگی است و موجود گرسنه همیشه دنبال چیزی است برای خوردن. سال ۱۳۶۷ به یک معنا سال چرخش درونی در ایران بود. یک چرخش در شکم انقلاب ایران.
گروهی در زندان کشته شدند، گروهی در جنگ، گروهی در عملیات نظامی، گروهی کشورشان را برای همیشه از دست دادند و مهاجرت بزرگ اجتماعی از سال ۶۷ شروع شد. میگویند «رفتن کمی مردن است».
در معادله سیاسی انقلاب داشت اتفاقی میافتاد. چپ غیرمذهبی و مجاهدین به عنوان یک گروه چپ از نظر رفتار سیاسی از سال۱۳۶۰ تا ۱۳۶۷ حذف شدند، سال ۶۷ آغاز یک پایان بود. چپ مذهبی که در دهه اول انقلاب بخش مهمی از قدرت را در دست داشت به تدریج از دور قدرت خارج شد و به سوی راست حرکت کرد و جریان راست سیاسی با انتخاب انقلابیگری به عنوان ایدئولوژی خود به سمت چپ عدالتخواه رفت. آنها که پشت سر موسوی بودند در یک پروسه طولانی به سمت لیبرالیسم و دموکراسی رفتند و آنها که در دوران موسوی خواستار رونق اقتصادی و بازار آزاد بودند، به تدریج به سمت چپ عدالتخواه رفتند. اقتصاد اتفاقا در اینجا زیر بنای حوادث شد.
در دهه اول انقلاب یک عکس سه نفره توسط کسانی که به جای عکس گوگوش و داریوش عکس چه گوارا و خمینی و روحانیون را میفروختند معروف بود، عکسی سه نفره از بهشتی، هاشمی و خامنهای که هر سه میخندیدند. براساس گفتههایی که از بهشتی نقل میکنند او ازهر سه نفر دموکراتتر و آزادفکرتر بود. حداقل معلوم است که همسرش چادری نبود. همین معیار مهمی برای شناخت آن روزهاست. اما بهشتی رفت و معلوم نشد چه سرنوشتی در انتظارش بود. آیا اگر او مانده بود بدتر از خامنهای میشد؟ یا مانند منتظری سالها در خانهاش در حصر میماند؟ در شگفتی زمانه این عجب که مثلث میرحسین موسوی و هاشمی و خامنهای چرخش غریبی کرد.
خامنهای که در سال ۱۳۵۷ از همه روشنفکرتر بود به سوی بازاریهای سنتی کابینه موسوی رفت و آیتالله خمینی که به مهره مار میرحسین موسوی توی جیبش مانده بود، به او اعتماد کرد و هاشمی رفسنجانی که همیشه با بازاریها برمیخورد و طرفدار سنتیترین بخش روحانیت بود، به طرف چپ آمد و به دانشگاهیها نزدیک شد وخودش دانشگاه آزاد را راه انداخت. هاشمی سویه مدرن را گرفت و خامنهای سویه سنتی.
پایان جنگ پایان انقلاب و انقلابیگری بود و شاید کشته شدگان ۶۷ مهم ترین قربانیان. در همه این معادله کشتن آن ۳۰۰۰ تا ۴۸۰۰ نفر هیچ تغییری نمیداد. فقط تشنگی لاجوردی، آن مجسمه مخوف خباثت و بیرحمی و زشتخویی، به مرگ و کشتن ارضاء میشد.
با پایان یافتن جنگ دو گروه از حکومت خارج شدند، هم روشنفکران دینی که نطفهشان توی کیهان و حوزه بسته شده بود یا در جنگ و نهادها و ادارات بودند، بسیاری از آنها همراه با جنگ و از دست رفتن کاریزمای خمینی ایمانشان را از دست دادند، اغلب آنها رفتند و درس خواندند و سر آخر بدنه اصلاح طلبی را تشکیل دادند. گروهی دیگر هم که هنوز انقلابی بودند و از انقلاب تغذیه میکردند، بدون جنگ جایی در سیستم تکنوکراسی مدل هاشمی و خاتمی نداشتند. آنها مثل هر گروه فشاری جمع شدند و به قدرت معترض شدند و رهبرشان هم از قضا رهبر کل حکومت شد. در واقع خامنهای همیشه از قدرت کنار گذاشته شده( توسط موسوی، هاشمی و خاتمی) رهبر گروه فشار شد.
خمینی جز باورهای پوچ و همان « هیچ» بزرگی که هنگام ورود به ایران گفته بود، از بیرحمی انقلابیون بزرگ بهره داشت. برایش آرمان از انسان باارزش تر بود، به همین دلیل توانست حکم مرگی فجیع را صادر کند. صدور چنین حکمی حداقل در ایران معاصر از هیچ ایرانی ساخته نیست. ما در دویست سال گذشته تجربه بیرحمی بزرگ نداریم. خمینی داشت، چون واقعا مومن بود. شاید اگر کسی دیگر هم روی آن صندلی نشسته بود و ده سال صبح درها باز میشدند و مشتی گریان و هیجانزده وارد میشدند و فریاد میزدند «روح منی خمینی بت شکنی خمینی»، هر کسی میتوانست باور کند که قدرت تصمیم گیری برای روح و جان مردم را دارد.
این جمله را شاید من جزو نخستین کسانی هستم که نوشتم و خودم همیشه به مبتذل و سطحی بودنش میخندم، ولی گاهی مفاهیم مبتذل از فرط عادی و حقیقی بودن بهترین شیوه بیان هستند. میگویند کسروی گفته بود: «روحانیت شیعه از تاریخ ایران یک حکومت طلبکار است تا خودش را نابود کند.» انگار بخش مهمی از این وظیفه را تاریخ به گردن خمینی انداخته بود. میشل فوکو جزو رونشفکران بزرگ جهان است که از انقلاب ایران تا حدی تمجید کرده است. شاید خمینی وظیفه داشت که همه خوشبینیهای انقلابیون جهان از انقلاب ایران را در سال۱۳۶۷ از بین ببرد. او این کار را با سه عمل انجام داد: دادن دستور قتل عام هزاران نفر زندانی اسیر، دادن حکم قتل سلمان رشدی، برکناری آیت الله منتظری.
نمیدانم در آن سال آخر آیا او دیوانه شده بود، یا تحت شرایط ویژهای تصمیم میگرفت. به هر حال علیرغم تلخیهای وحشتناک این سه رویداد، همین که موجب شد آخرین انقلاب جهان خوشنام نماند، خودش تنها نتیجه خوبی است که در دست ما مانده است.