آنها که کمتر از کشتار ۶۷ سخن گفتند
در برنامه چهارشنبه ۷ مرداد چشم انداز ایران اینترنشنال فرصتی شد هرچند کوتاه پیرامون یکی از مهمترین نکاتکشتار زندانیان سیاسی در سال ۱۳۶۷ کمی سخن بگوییم. به تعبیری این برنامه را فتح بابی بدانیم برای ورود به آنچه بغض فروخورده فرزندان زندانیان سیاسی و اعدامیان دهه ۶۰ نامیدهام.
در سی سال گذشته از جنبه های گوناگونی به کشتار زندانیان سیاسی در سال ۱۳۶۷ پرداخته شده است. جنبه های حقوقی آن که دادگاه های چند دقیقه ای بدون حضور وکیل برگزار شد تا جنبههای فقهی که با انتشار فایل صوتی آیت الله منتظری ابعاد جدیدتری به خود گرفت. اما این میان کمتر موضوع فرزندان این افراد مطرح شده است. یکی از مهمترین دلایل این عدم پرداخت را البته میتوان در سکوت این سالهای آنها نیز جستجو کرد. جز تعداد اندکی از کتابهای خاطره (همچون «جای خالی مامان» حامد فرمند و «بچه های درخت جوالدوز» سحر دلیجانی) در مقایسه با حجم کتاب خاطرات و یادمانهای منتشر شده میتوان دید که این فرزندان گوشه گم شده آن روزگاران هستند.
فرزندانی که گاه حتی پدر خود را جز پشت شیشه یا در ملاقاتهای چند دقیقهای ندیدند، پسرانی که حالا همسن پدر اعدام شده خود هستند و سهمشان از نام پدر تنها یک فندک و چند ورق کاغذ است. آنهایی که وقتی بزرگ شدند از آنچه سیاست نامیده میشود زده شدند و به هرکاری جز امور سیاسی روی آوردند. آنهایی که از گذشته خود فراری بودند و حتی میتوان گفت که همچنان هستند. این فرار برای حفاظت از یک درد است که در این سالها با انکار تنها به پستوی وجودی همه ما رفته و شاید چون درمانی برای آن پیدا نشده است جرات بیرون آمدن هم نداشت. انکارهایی که گاه با اشکهای کنج تنهایی همراه و گاه با نوازشها و همردردیهای مادران و پدرانی که خود نیز دردکشیده فاجعه بودند.
اما یک جایی باید ما، همان فرزندان زندانیان سیاسی و اعدامیان دهه شصت از خاطرات تلخ و دردهای بسیارمان سخن بگوییم. از روزهایی که در صف مدرسه «الله اکبر» طول عمر کسی را میخواستیم که بعدها امضای او را زیر حکم اعدام پدران و مادران بسیاری دیدیم. از روزهایی که در مدرسه به دروغ میگفتیم که پدران ما در ماموریت هستند. روزهایی که میگفتیم سرما خوردیم تا وقت شود به ملاقات پدران خود برویم. از روزهایی که گاهی یک خانواده از ترس ارتباط با خانواده زندانی سیاسی از آنها فرار میکردند. اینگونه بود که تنهاتر میشدیم، ما که حتی سالهای بعد هم سایه شوم آن روزها بالای سرمان بود؛ سالهایی که حتی وقتی پدرم میخواست از آن دوران بگوید با استعاره حرف میزد؛ «وقتی که دانشگاه امام بودم» یعنی جلوی بچه غریبه نگو که من زندان بودم، یا احضاریههای گاه و بیگاه بدون توقف برای ادای توضیحات که همیشه خانواده ما را با چند روز ترس و نگرانی همراه میکرد.
این تازه مقدمه داستان ما نیست، این نیشتری بر زخم ماست.
این انکار سالیان دور ماست، انکاری که البته با یک نشانه پرت میشوی توی مینیبوس بد بویی که پردههای چرک و نکبت زدهاش، تو را در مقابل یک دربزرگ آهنی سوار میکند و آخرسر به یک پاسداری میرسی که همیشه بوی بد میداد.
ناگهان یاد پسر چشم سبزی میافتی که همیشه در راهروهای زندان با او مسابقه دویدن میگذاری بیآنکه بدانی یک شور زندگی در راهروی سالن ملاقات زیر چادرهای امانتی مادرانمان خفته است. ناگهان یاد جیمزباند بازیهای مادرانمان که میخواهند یک عکس را به وسیله ما قاچاق کنند.
یاد هزار دردی میافتی که این روزها با حرف زدن و نوشتهها به سوی تو حملهور میشوند.
داستان زخم کهنهای که مثل تمام زخمهای تنم سالها طول میکشد تا درمان شوند و همیشه یک خط سیاه از خودش را برجای میگذارند.
بیشتر میگویم، بیشتر خواهیم گفت، سکوت این سالهای ما از تمام اشکها شاید تلختر بود. بیشتر از زبان خودمان خواهیم گفت از «خاوران» از آن خاک سرد که به قیمت اشکهای ما گرم نمیشود، خاکی که جان عموهای من را در خود امانت گرفت. خاورانی که لعنت تاریخ را به قیمت زجههای خیلی از «ما» با خود جاودانه کرد.
خواهیم گفت تا اهمیت این ترومای جمعی گرد زمانه به خود نگیرد و زیر هزار اما و اگر پنهان نماند.