ونکوور، دود و مرگ
دستکم ۵۶۵ آتش در سواحل غربی کانادا میسوزند. در کنار آن، صدها آتش دیگردر سواحل غربی آمریکا میسوزند. آلودگی هوای ناشی از آن، هفتههاست شهرهای مختلف قاره آمریکا را سیاهپوش کردهاند. فریده نقش از این میگوید که این آلودگی هوا چه تاثیری بر زندگی او گذاشته است.
درحقیقت، مساله دود و هوای خفه و بدون اکسیژن این روزهها را به شکل مرگ میبینم. خودم بهخاطر ناراحتی تنفسی که دارم، خانهنشین شدم. درعرض دو هفته گذشته، تنها یکبار سر کار رفتهام که خُب، این یعنی نقصان درآمد و نگرانی فکری.
خانه که هستم، باید دراین گرما، دربها را بست و در خانه زندانی بود. حتی از حیاط زیبای خانهام هم نمیتوانم استفاده کنم. مگر آخر شب، مثل الان که بیرون بودم و باغچه را آب میدادم.
تقریبا چهار روز پیش رفتم بیمارستان و اکسیژن بهم رساندند.
بهخاطر کمبود اکسیژن در هوا، گرما، دود و این مه غلیظ خفهکننده، هر روز انتظار برگشتن به بیمارستان برایم وجود دارد. حتی نمیشود یک ربع ساعت هم پیادهروی کرد و البته این وضعیت در تمام ونکوور دیده میشود. همانطور که اکثریت جمعیت ونکوور را افراد با سنین بالا تشکیل میدهند، پس من تنها نیستم.
از جهتی دیگر راستش گریهآور شده است، استان بریتیشکلمبیا با این زیباییهایش دستخوش آتش میشود و این همه دریاچه و دریا و حتی اقیانوس هیچ کمکی نمیتواند به خاموشی این آتشها کند.
مثل اینکه لب دجله از تشنگی بمیری. شوخی نیست که چند صد هزار هکتار جنگل بسوزد.
بیشتر فکر میکنم که خود کرده را تدبیر نیست. خودمان کردیم، بهخاطر استفاده نابهجا از آنچه طبیعت در اختیارمان گذاشت. مرگ طبیعت با مرگ انسان برابری میکند. چندی پیش خواندم که در جایی، زنبورها همه از بین رفتهاند و مرگ زنبورها مرگ انسان را نزدیکتر میکند. اما حالا این را بهعینه میبینم و حس میکنم.
مساله تنها انسان نیست، به دیگر جانواران فکر کن. به همه این کوگر(گربه وحشی) و خرس و کایوتی و گرگ که همینطوری بهخاطر ساختمانسازی و شهرسازی از خانه و کاشانهشان رانده شدهاند و حالا جنگلشان هم سوخته است. در کنارش آدمهایی که آواره شدهاند.
حالا فکر میکنم اگر آتشسوزی در ونکوور اتفاق بیافتد، چهکار میتوانم بکنم. خودم یک طرف و گربهام یک طرف. بیست و چند سال پیش همه زندگیام را گذاشتم و آمدم از نو شروع کردم و حالا در این سن بازنشستگی، اگر این بیخانمانی برایم اتفاق بیافتد، نمیدانم میتوانم از پس آن بربیایم یا نه.
آنقدر فکر کردن به همه اینها دردناک شده که حتی دلم نمیخواهد دربارهاش صحبت کنم. این همه سختی و رنج و آخرش هیچ. این متاسفانه زندگی انسان قرن بیست و یکم شده است. برخی هنوز جوان هستند و هنوز چیزی را شروع نکردهاند. هرچه باشد، امید بسیار زیاد و توانایی فکری و بدنی دارند. برای افرادی مثل من با این شرایط سنی و بدنی و بیماری، شرایط متفاوت است. تصور اینکه به نوانخانه پیران گذرم بیفتد برایم حکم مرگ دارد.
حالا این دود همینطوری دارد توی حلق من و دیگران فرو میرود. راستش میترسیدم چیزی بنوسیم، انگار میترسم واقعیت را جلوی چشمانم ببینم و باورش کنم.
درحقیقت مساله، تنها مرگ و زندگی نیست. نکبت و بدبختی که همراهش نصیب ما میشود از خود مرگ سختتراست.
گاهی فکر میکنم ایرانیهای ونکوور در این شرایط وضع و حال مردم خوزستان را بهتر خواهند فهمید. وقتی شنیدم چهار میلیون اصله نخل خرما در آنجا از بین رفته، گریهام گرفت و حالا همینجا هزاران هکتار جنگل جلو چشمانمان دارد می سوزد و خاکستر میشود و هیچ نیرویی نمیتواند کمک کند. دوستی دارم که در ادمنتون ( آلبرتا در غرب کانادا) زندگی میکند و قرار بود این هفته برای تفریح بیاید ونکوور، راستش منصرفش کردم.
او هم مثل من بیماری تنفسی و قلبی دارد.
هر روز که بیدار میشوم، اول به آسمان نگاه میکنم تا ببینم خورشید خودش است و آسمان صاف شده است، اما دریغ.
نهایتا ونکوور مثل کوره آدمسوزی شده، اما بهجای آتش، دود مسموم و خفقانآور است که ما را میکشد.
حساب دنیا و جنگل و طبیعت هم که یک طرف دیگر قضیه است.
چه کسی مقصر است؟
انسان.
بیآبی و بیبارانی. یقینا انسان در انهدام و تخریب زمین نقش مهمی را ایفا میکند. تنها آرزوی ما و من الان بارانی خنک و آغاز روزی است که خورشید بدون پردهای از غبار برما بتابد.