تابستان ۶۷ در زندان و بر زندانیان چه گذشت
روز پنجم مرداد ۱۳۶۷ وقتی دو پاسدار زن آمدند و تلویزیونمان را بردند، ما که از همه جا بی خبر بودیم، آنرا یکی از تنبیههایی قلمداد کردیم که هر از گاهی به بهانههای جوراجور بر ما اعمال میکردند.
فردا صبح وقتی که روزنامه ندادند و ما با کد مورس از اتاقهای دیگر خبر گرفتیم که جریان فقط بردن همه تلویزیونها وندادن روزنامهها نیست، بلکه آنها که روزملاقاتشان بوده هم قطع ملاقات شدهاند، ابعاد گسترده و خطرناک مسئله برایمان روشنتر شد.
در آن زمان من دوان حکمم تمام شده بود و همراه حدود بیست نفرزندانی دیگر که از گروههای سیاسی مختلف بودند، چون مثل من حکمشان تمام شده و حاضر به نوشتن انزجار نامه یا انجام مصاحبه نشده بودند، در یک اتاق در بسته نگهداری می شدیم. در این اتاق همیشه قفل بود. در شبانه روز چهار مرتبه در اتاق را باز میکردند و ما از راهرویی عبورکرده و به یک محوطه کوچکی میرفتیم که چهار توالت و سه تا دوش و یک ظرفشویی بزرگ داشت. سپس در را قفل میکردند و به ازای هر نفر یک دقیقه وقت میدادند. به این ترتیب ما بیست دقیقه برای توالت رفتن، حمام کردن، شستن ظرفها و لباسهایمان وقت داشتیم. این سالن زندان پنج اتاق داشت که درهای همه اتاقها بسته بودند و تمام زندانیان، حدود صد نفر بودیم، همگی دوران حکمهایمان تمام شده بود و به همین دلیل ما را «بچههای آزادی» صدا میکردند.
بعد از چند روزی که در نگرانی شدید و بیخبری بسر میبردیم، از بند اتاقهای دیگرکه زندانیان با حکم بودند خبر تکان دهندهای شنیدیم. خبر این بود که دیگر حتی زندانیان نادمی که در آشپزخانه زندان کار می کردند را هم برای کاراز بندشان بیرون نمیبردند. به این ترتیب همه ما زندانیان زن که در چهار بند بودیم کاملآ جدا و محصورو در بی خبری مطلق بسر میبردیم و از همان بچه های آشپز خانه خبر گرفتیم که بندهای مردان هم دقیقآ شرایط ما را دارند.
اتاق ما یک پنجره باریک نزدیک سقف داشت و به فاصله تقریبآ سی سانتیمتراز آن یک دیوار سیمانی بسیار بلند بود. وقتی که صبح میشد و هوا آفتابی بود رنگ دیوار روشن تر میشد و روزهای ابری و غروبها خاکستری تیره میشد.
یک روز صبح حدود ساعت شش بود که از دستشویی و حمام برمی گشتیم توی اتاق که نا گهان یکی از بچه ها که گوش تیزی داشت وجلوتر توی اتاق رفته بود خیلی سریع پرید بالای تنها تخت سه طبقۀ اتاق و سرش را برد نزدیک پنجره و داد زد ساکت ساکت. همه بیحرکت سرجاهایمان خشک شدیم. نفس ها در سینه هایمان آرام و خاموش شد، من که حتی پلک هم نمیزدم. در این سکوت وحشتناک از دور صدای آواز مردانی را شنیدیم که سرود انترناسیونال را می خواندند. وقتی سرود تمام شد صدای رگبار را شنیدیم که مانند صدای انفجار است. سپس صدای تک تیرها بلند شد و ما آهسته درقلبهای پر از خزن وحشت زدهمان میشمردیم: یک، دو، سه، چهار.....هجده، نوزده......بیست وشش، بیست و هفت........ سی و سه.
با سکوت بعد از سی و سومین تیر همه ما چون عروسکهای پارچهای با دستهای آویزان و صورتهای یخ زده و نگاههای مبهوت بر زمین نشستیم. بعضی از ما چشمها و صورتهایمان را پوشانده یا سرمان را بر روی زانویمان گذاشته و بیصدا گریه میکردیم و بعضی هم سرشان را به دیوار تکیه داده و با چشمان مات و نگران به سقف خیره شده بودند. تعدادی از ما همسر برادر یا یک عزیز زندانی مرد داشتیم.
آنها که بودند؟ حتمآ از زندانیانی بودند که از عقایدشان برای ساختن دنیایی برابر و بهتر و آزاد کوتاه نیامده بودند. آیا این سی و سه مرد جوان بودند یا میانسال؟ یقینآ هر یک پسر یا برادر و همسر و پدر کسانی بودهاند. مادران و پدران پیر و همسران جوان و کودکان خردسالی که چشم انتظار ملاقات بعدی هستند. اما عزیزشان برای همیشه رفت. رفتند حتی بدون خداحافظی!
از بندهای دیگر هم شنیدیم که بسیاری از زندانیان زن همسر یا برادرشان اعدام شده اند و دردناکتر اینکه برخی از آنها هم برادر و هم همسرشان را از دست داده بودند.
تا آخرین روزی که من در آن اتاق بودم دیگر هرگز کسی صدای خنده و شادی از ما نشنید.